رمان ستاره ی من 👀💙
رمان ستاره ی من 👀💙
پارت 4
وارد خونه شدم و رفتم دونر پختم که وقتی عمر اومد خونه با هم بخوریم
پرستار امل گفت که ازش نگه داری کرده و داره میره
بعد رفت و من رفتم و امل رو بغل کردم
امل : آبجی جونم مدرسه چطور بود؟💙
گفتم: اممم..خوب بود عزیزم
امل: مطمئنی ابجی؟
_اره عزیزم
امل: پس چرا از داداش عمر زودتر اومدی خونه؟
گفتم: آبجی جونم حوصله ندارم اذیتم نکن دونر پختم تو یخچال گذاشتم عمر اومد با هم بخورید
امل با تعجب گفت: آبجی تو نمیخوری؟
گفتم:نه عزیزم
گفت چرا؟
_گشنم نیست تو مدرسه تُست و قهوه خوردم
امل: باشه آبجی
رفتم طبقه بالا تو اتاقم و دراز کشیدم رو تختم بعد دیدم که واسه اکانت اینستام یه ریکوئست اومده
رفتم و چک کردم دیدم اکانت دوروکه و درخواستش رو قبول کردم و فالوش کردم
عکساشو دیدم، چشمای سبز داشت خوشتیپ و جذاب بود فقط یکم سنگ دل بود...
یاسمین بهم پیام داد:از دوروک فاصله بگیر
بهش پیام دادم: احمق آخه من با دوروک چیکار دارم
یاسمین گفت:منظورمو فهمیدی.
گوشیمو خاموش کردم و بعد یکی در اتاقم رو زد
تق تق تق
گفتم بله
عمر وارد اتاق شد : آسیه نمیای غذا بخوری؟
گفتم:عمر..یکم بی حوصلم و خسته...
عمر اومد کنارم رو تخت نشست: آسیه قربونت برم به خاطر اون دختره یاسمینه؟اره؟
بهش نگاه کردم و گفتم: آره
عمر بغلم کرد: اهمیت نده بهش
_سعی میکنم
عمر با مهربونی گفت:بیا ناهار بخوریم آسیه جون امل منتظرته
گفتم باشه
رفتیم و دونر خوردیم
فردا صبح
عمر و امل بیدار شده بودن
عمر: خب صبحونه هم خوردیم ظرفا رو هم پرستار میشوره آسیه پاشو بریم مدرسه
بهش گفتم:تو و ایبیکه و اولجان زودتر برید من باید یه لیست واسه کتابهای جدیدی که باید واسه مدرسه سفارش بدم ترتیب بدم
عمر قبول کرد
لپ تاپم رو باز کردم و یه لیست ترتیب دادم و به ایمیل استاد بوراک فرستادم.
بعدش از خونه اومدم بیرون و با راننده رفتم به مدرسه
داشتم وارد مدرسه میشدم که دوروک دستم رو گرفت
بهش نگاه کردم
دوروک: سلام آسیه
_ سلام دوروک
_ آسیه میشه یکم حرف بزنیم؟
_ آره.. بریم
رفتیم کافه تریا و دوتا قهوه سفارش دادیم و نشستیم
دوروک: آسیه من.. ازت خوشم اومده..
پارت 4
وارد خونه شدم و رفتم دونر پختم که وقتی عمر اومد خونه با هم بخوریم
پرستار امل گفت که ازش نگه داری کرده و داره میره
بعد رفت و من رفتم و امل رو بغل کردم
امل : آبجی جونم مدرسه چطور بود؟💙
گفتم: اممم..خوب بود عزیزم
امل: مطمئنی ابجی؟
_اره عزیزم
امل: پس چرا از داداش عمر زودتر اومدی خونه؟
گفتم: آبجی جونم حوصله ندارم اذیتم نکن دونر پختم تو یخچال گذاشتم عمر اومد با هم بخورید
امل با تعجب گفت: آبجی تو نمیخوری؟
گفتم:نه عزیزم
گفت چرا؟
_گشنم نیست تو مدرسه تُست و قهوه خوردم
امل: باشه آبجی
رفتم طبقه بالا تو اتاقم و دراز کشیدم رو تختم بعد دیدم که واسه اکانت اینستام یه ریکوئست اومده
رفتم و چک کردم دیدم اکانت دوروکه و درخواستش رو قبول کردم و فالوش کردم
عکساشو دیدم، چشمای سبز داشت خوشتیپ و جذاب بود فقط یکم سنگ دل بود...
یاسمین بهم پیام داد:از دوروک فاصله بگیر
بهش پیام دادم: احمق آخه من با دوروک چیکار دارم
یاسمین گفت:منظورمو فهمیدی.
گوشیمو خاموش کردم و بعد یکی در اتاقم رو زد
تق تق تق
گفتم بله
عمر وارد اتاق شد : آسیه نمیای غذا بخوری؟
گفتم:عمر..یکم بی حوصلم و خسته...
عمر اومد کنارم رو تخت نشست: آسیه قربونت برم به خاطر اون دختره یاسمینه؟اره؟
بهش نگاه کردم و گفتم: آره
عمر بغلم کرد: اهمیت نده بهش
_سعی میکنم
عمر با مهربونی گفت:بیا ناهار بخوریم آسیه جون امل منتظرته
گفتم باشه
رفتیم و دونر خوردیم
فردا صبح
عمر و امل بیدار شده بودن
عمر: خب صبحونه هم خوردیم ظرفا رو هم پرستار میشوره آسیه پاشو بریم مدرسه
بهش گفتم:تو و ایبیکه و اولجان زودتر برید من باید یه لیست واسه کتابهای جدیدی که باید واسه مدرسه سفارش بدم ترتیب بدم
عمر قبول کرد
لپ تاپم رو باز کردم و یه لیست ترتیب دادم و به ایمیل استاد بوراک فرستادم.
بعدش از خونه اومدم بیرون و با راننده رفتم به مدرسه
داشتم وارد مدرسه میشدم که دوروک دستم رو گرفت
بهش نگاه کردم
دوروک: سلام آسیه
_ سلام دوروک
_ آسیه میشه یکم حرف بزنیم؟
_ آره.. بریم
رفتیم کافه تریا و دوتا قهوه سفارش دادیم و نشستیم
دوروک: آسیه من.. ازت خوشم اومده..
۲.۳k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.