سلام به ابجیای نجیب و داداشای با غیرت خودم.
سلام به ابجیای نجیب و داداشای با غیرت خودم.
منم یه خاطره از امپول خوردن ابجی کوچولوم 'مریم' دارم. امیدوارم که خوشتون بیاد:زمستون بود و مریم سرما خورده بود .شب داشتیم با هم تلویزیون میدیدیم که یهو مریم گفت من خوابم میاد برم بخوابم.البته بینیش کیپ شده بود.مامانم براش قطره نعنایی انداخت رو بالشش که مثلا راحت تر بخوابه! خلاصه پتو رو کشید سرش و خوابید.بعد از چند لحظه با سرعت جت از جا پرید و بریده بریده گفت:نمیتونم نفس بکشم.....ینی به معنای واقعی داشت خفه میشد.سریع رسوندیمش بیمارستان.چون اخر شب بود دیگه به اون صورت مریضی تو اورژانس نبود و سریع رفتیم تو مطب.دکتره که یه خانوم حدودا 26-25ساله بود همینکه سلام کردیم گفت:وای آسمه آسمه.هرچقدر مامانم گفت که ما تو خانوادمون اسمی نداریم تو گوشش نرفت که نرفت. داروهارو فرستادیم بابام بگیره.تو این فاصله هر چن دقه یه بار اسپری اسم میزد تو دهن ابجی بیچاره ی من.کم کم حالش بدتر شد و مجبور شدن بهش اکسیژن وصل کنن.
بابام با پلاستیک دارو ها اومد.یه سرم و چن تا امپول بود.(به قول حشمت فردوس دوای همه مرضا سرمه و دلیل همشم از اعصابه! افتاد؟؟؟؟؟؟)
دو تا امپول تو رگی اماده کرد و اومد.خیلی دلم واسش مییسوخت سوزن امپوله اندازه مچ دستش بود.به زور رگشو پیداکرد و تو هر دو تا دستش تزریق کرد .مریم که نای نفس کشیدن هم نداشت فقط اروم اشک میریخت........
دیگه داشت از حال میرفت که اومدن سرمو بهش وصل کردن.( بیچاره بچه چار ساله تو چن دقه سه بار دسش سوراخ شد.)
تو این مدت بهتر که نشده بود هیچ بدتر هم شد.منم فقط بالا سرش اشک میریختم.پرستاره امپول به دست اومد و میخواست امپولو بهش بزنه که مامانم بهش گفت تو رو خدا براش بزنید توی سرم گناه داره دستاش سوراخ سوراخ شد.مثل اینکه پرستاره هم دلش به رحم اومد و براش زد توی انژکیوت.
یهو دکتره پرید تو اتاق و گفت اینجا پرسنل نیستن باید اعزامش کنیم به یه بیمارستان دیگه.منم فقط التماس میکردم و میگفتم تو ررررررررررررو خدا بزارید منم باهاش بیام.مامانم هم که انگار نه انگار میگفت الان زنگ میزنم عموت بیاد ببرتت خونه مامان جون.دیگه قضیه جدی شده بود راننده امبولانس اومد ک ببرتش فقط گفتش که یه امپول مخصوص دارم اگه به این جواب نداد باید اعزام شه.دو تا امپول ریخت تو سرمش و مریم هماز اولش تا اون موقع فقط اشک میریخت از دیدن گریه ی اون اونقدر اشک ریخته بودم که دلم داشت ضعف میرفت و حالم داشت بد میشد همون موقع بود که عموم سراسیمه خودشو رسوند و بعد از احوال پرسی این حرفا اومد و یه چراغ قوه از جیبش در اورد و با مریم بازی کرد تا اروم شه( اون موقع عموم 27سالش بود و ما هم خیلی باهاش جوریم).........بعد از چن دقیقه راننده امبولانس اومد و گفت خوشبختانه بهتر شده و میتونه مرخص شه.منو بگو از خوشحالی گریم گرفت.وقتی رفتیم خونه مریم که سرحال شده بود داشت بهم میخندید و میگفت تو اینقدر منو دوس داشتی و هیچی نمیگفتی!؟ شیطوووووووون.فرداش مامانم مریمو برد پیش متخصص اطفال و گفت که مشکلی نیس و فقط به خاطر حساسیت به قطره بوده.
امیدوارم خوشتون اومده باشه.نظربدید خوشحال میشم.
منم یه خاطره از امپول خوردن ابجی کوچولوم 'مریم' دارم. امیدوارم که خوشتون بیاد:زمستون بود و مریم سرما خورده بود .شب داشتیم با هم تلویزیون میدیدیم که یهو مریم گفت من خوابم میاد برم بخوابم.البته بینیش کیپ شده بود.مامانم براش قطره نعنایی انداخت رو بالشش که مثلا راحت تر بخوابه! خلاصه پتو رو کشید سرش و خوابید.بعد از چند لحظه با سرعت جت از جا پرید و بریده بریده گفت:نمیتونم نفس بکشم.....ینی به معنای واقعی داشت خفه میشد.سریع رسوندیمش بیمارستان.چون اخر شب بود دیگه به اون صورت مریضی تو اورژانس نبود و سریع رفتیم تو مطب.دکتره که یه خانوم حدودا 26-25ساله بود همینکه سلام کردیم گفت:وای آسمه آسمه.هرچقدر مامانم گفت که ما تو خانوادمون اسمی نداریم تو گوشش نرفت که نرفت. داروهارو فرستادیم بابام بگیره.تو این فاصله هر چن دقه یه بار اسپری اسم میزد تو دهن ابجی بیچاره ی من.کم کم حالش بدتر شد و مجبور شدن بهش اکسیژن وصل کنن.
بابام با پلاستیک دارو ها اومد.یه سرم و چن تا امپول بود.(به قول حشمت فردوس دوای همه مرضا سرمه و دلیل همشم از اعصابه! افتاد؟؟؟؟؟؟)
دو تا امپول تو رگی اماده کرد و اومد.خیلی دلم واسش مییسوخت سوزن امپوله اندازه مچ دستش بود.به زور رگشو پیداکرد و تو هر دو تا دستش تزریق کرد .مریم که نای نفس کشیدن هم نداشت فقط اروم اشک میریخت........
دیگه داشت از حال میرفت که اومدن سرمو بهش وصل کردن.( بیچاره بچه چار ساله تو چن دقه سه بار دسش سوراخ شد.)
تو این مدت بهتر که نشده بود هیچ بدتر هم شد.منم فقط بالا سرش اشک میریختم.پرستاره امپول به دست اومد و میخواست امپولو بهش بزنه که مامانم بهش گفت تو رو خدا براش بزنید توی سرم گناه داره دستاش سوراخ سوراخ شد.مثل اینکه پرستاره هم دلش به رحم اومد و براش زد توی انژکیوت.
یهو دکتره پرید تو اتاق و گفت اینجا پرسنل نیستن باید اعزامش کنیم به یه بیمارستان دیگه.منم فقط التماس میکردم و میگفتم تو ررررررررررررو خدا بزارید منم باهاش بیام.مامانم هم که انگار نه انگار میگفت الان زنگ میزنم عموت بیاد ببرتت خونه مامان جون.دیگه قضیه جدی شده بود راننده امبولانس اومد ک ببرتش فقط گفتش که یه امپول مخصوص دارم اگه به این جواب نداد باید اعزام شه.دو تا امپول ریخت تو سرمش و مریم هماز اولش تا اون موقع فقط اشک میریخت از دیدن گریه ی اون اونقدر اشک ریخته بودم که دلم داشت ضعف میرفت و حالم داشت بد میشد همون موقع بود که عموم سراسیمه خودشو رسوند و بعد از احوال پرسی این حرفا اومد و یه چراغ قوه از جیبش در اورد و با مریم بازی کرد تا اروم شه( اون موقع عموم 27سالش بود و ما هم خیلی باهاش جوریم).........بعد از چن دقیقه راننده امبولانس اومد و گفت خوشبختانه بهتر شده و میتونه مرخص شه.منو بگو از خوشحالی گریم گرفت.وقتی رفتیم خونه مریم که سرحال شده بود داشت بهم میخندید و میگفت تو اینقدر منو دوس داشتی و هیچی نمیگفتی!؟ شیطوووووووون.فرداش مامانم مریمو برد پیش متخصص اطفال و گفت که مشکلی نیس و فقط به خاطر حساسیت به قطره بوده.
امیدوارم خوشتون اومده باشه.نظربدید خوشحال میشم.
۲۰.۷k
۲۱ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.