"•عشق خونی•" "•پارت21•" "•بخش سوم•"
;کنار بچه ها نشستم که شوگا متفکر گفت ـــ این سوژه خیلی مهم وخطرناکه، باید حواسمون کامل جمع باشه. من ـــ سوژه کیه؟ لیسا ـــ نتونستیم اسمش رو بفهمیم و فقط عمارتش رو پیدا کردیم. سری تکون دادم ـــ پس باید همه ی تلاشمون رو بکنیم تا موفق بشیم. لیسا ـــ یک نفر باید بمونه مواظب گروگان باشه. یوکی پوزخندی زد ـــ به نظر من گروگان نگه داشتن اون بی مورده، همین الان باید ازشرش خلاص بشیم! وحشت زده سرمو بالا گرفتم که شوگا گفت ـــ اونم به موقعش، رو به هوپی ادامه داد ـــ فردا شب تو باید پیشش بمونی و مواظب باشی که دردسری درست نکنه. هوپی سرشو تکون داد ـــ اوکی پس من پیش گروگان میمونم، شما هم همه ی تلاشتون رو بکنین. لبخندی زدم ـــ مواظب خودت باش و نگران ما نباش هوپی، ما شکست نمی خوریم. متقابلا لبخندی زد. برگشتم طبقه بالا و اروم در اتاقمو باز کردم. با دیدن چشمای بستش نفس راحتی کشیدم و در رو اروم بستم. ـــ بالاخره اومدی!
پوکر برگشتم سمتش ـــ دقیقا چرا هنوز بیداری؟! -_- پوزخندی زد ـــ بدون تو خوابم نمی بره شکارچی کوچولو! سری به طرفین تکون دادم و احمقی زیر لب گفتم. روی کاناپه دراز کشیدم و چشمام رو بستم. ـــ بیب بیا روی تخت بخواب، روی کاناپه بدن درد میگیری. همون طور که چشمام رو بسته بودم، زمزمه کردم : نمی خوام! ساعدمو روی پیشونیم گذاشتم و کم کم خوابم برد.<br>
سایا: صبح زود بود و تنهایی مشغول شستن لباسای اریکا بودم. دوباره اذیت کردناش شروع شده بود و مجبورم میکرد مثل خدمتکارا کارای سخت انجام بدم. جیمین هم غیبش زده بود و فقط کوک توی عمارت بود. ساعدمو روی پیشونیم کشیدم و با باد سردی که وزید، بدنم لرز گرفت. با شنیدن صدای قدم هایی به سمتم چرخیدم که با کوک مواجه شدم. دستاشو توی جیبای شلوارش کرد و بالای سرم ایستاد. احساس معذب بودن میکردم و قلبم تند میزد. یهو مچ دستمو گرفت و بلندم کرد و به سمت خودش چرخوندتم. مات و مبهوت بهش خیره شدم و چهره بی حسش رو از نظر گذروندم. یهو مچ دستمو به سمت خودش کشید که بی اختیار توی اغوشش فرو رفتم! قشنگ داغ شدن گونه هامو حس میکردم، دستاشو دورم حلقه کرد و نفسش رو رها کرد. صداش رو کنار گوشم شنیدم ـــ حالا که جیمین ناپدید شده فعلا، بهتره بیای عمارت من! اینجا اون دختره ج ن د ه اذیتت میکنه! اب دهنمو به سختی قورت دادم که براید اسلاید بغلم کرد، هینی کشیدم و دستامو دور گردنش حلقه کردم. خجالت زده سرمو انداختم پایین که به سمت ماشینش حرکت کرد. منو صندلی جلو نشوند و خودش هم صندلی راننده نشست. بی حرف ماشین رو روشن کرد و حیاط عمارت خارج شد. در طول راه، حرفی بینمون رد و بدل نشد و منم فقط با انگشتام بازی میکردم. جانگ کوک گرچه خطرناکه ولی پسر خوبیه! متعجب کمی سرمو گرفتم بالا و فکری که از توی ذهنم گذشت رو تجزیه کردم، خطرناکه ولی خوبه؟! از افکارم خندم گرفت، نمی دونستم باید چجوری شخصیتش رو توی ذهنم توصیف کنم. اون هم بده و هم خوب؟! افکارم رو قبل اینکه باعث از دست دادن عقلم بشن، رها کردم و زیر چشمی بهش نگاهی انداختم. خیلی جدی بود، انگار داره شمش طلا جا به جا میکنه *-* وارد حیاط عمارتش شد و ماشین رو پارک کرد. در رو باز کردم و اومدم بیرون. پشت سرش حرکت کردم و وارد عمارتش شدم. چن باری همراه جیمین به عمارتش اومده بودم، واقعا بزرگ و محشر بود. از پله ها بالا رفتیم و در اتاقی رو باز کرد ــ اینجا از این به بعد اتاق تویه!<br>
ملیسا: خورشید غروب کرده بود و وقت اجرای نقشه بود. لباسمو برداشتم و نگاهی بهش انداختم، خواستم برم حموم لباسمو عوض کنم که بی حوصله پوفی کردم. اون که به هرحال همه ی بدن منو دیده پس بی خیال. لباسمو سریع در اوردم که متوجه نگاه خیرش روی بدنم شدم. زبونشو روی لباش کشید و بدنمو برانداز کرد. سریع لباس مشکیمو پوشیدم و مشغول بستن دکمه هاش شدم. چشمامو ریز کردم و از توی ایینه بهش نگاهی انداختم ـــ خیلی هیزی میدونستی؟ -_- پوزخندی زد ـــ من فقط به بدن تو اینجوری خیره میشم، چرا بهم میگی هیز؟! پوزخندی زدم و سمتش چرخیدم ـــ حرف قشنگی بود، ولی برای منی که توی این مدت شناختمت که چقدر دختربازی، جذابیتی نداشت. ــــ اونا فقط عروسک های عمومی هستن، که همه رو سرگرم میکنن! با تمسخر خندیدم ـــ لابد من فرق دارم؟! نیشخندی زد ـــ تو عروسک خصوصی خودمی که فقط من حق دارم ازت لذت ببرم و سرگرم بشم! لبخندم روی لبام خشک شد و سرد نگاش کردم ـــ من مال تو نیستم. پوزخند کوچیکی گوشه لبش جا خوش کرد ـــ اون شب مال من شدی، ناله ها و لذت بردنات رو یادت رفته؟! اب دهنمو به سختی قورت دادم و دندونامو روی هم ساییدم. موهامو بالای سرم گوجه ای بستم و عصبی از اتاق زدم بیرون.
پوکر برگشتم سمتش ـــ دقیقا چرا هنوز بیداری؟! -_- پوزخندی زد ـــ بدون تو خوابم نمی بره شکارچی کوچولو! سری به طرفین تکون دادم و احمقی زیر لب گفتم. روی کاناپه دراز کشیدم و چشمام رو بستم. ـــ بیب بیا روی تخت بخواب، روی کاناپه بدن درد میگیری. همون طور که چشمام رو بسته بودم، زمزمه کردم : نمی خوام! ساعدمو روی پیشونیم گذاشتم و کم کم خوابم برد.<br>
سایا: صبح زود بود و تنهایی مشغول شستن لباسای اریکا بودم. دوباره اذیت کردناش شروع شده بود و مجبورم میکرد مثل خدمتکارا کارای سخت انجام بدم. جیمین هم غیبش زده بود و فقط کوک توی عمارت بود. ساعدمو روی پیشونیم کشیدم و با باد سردی که وزید، بدنم لرز گرفت. با شنیدن صدای قدم هایی به سمتم چرخیدم که با کوک مواجه شدم. دستاشو توی جیبای شلوارش کرد و بالای سرم ایستاد. احساس معذب بودن میکردم و قلبم تند میزد. یهو مچ دستمو گرفت و بلندم کرد و به سمت خودش چرخوندتم. مات و مبهوت بهش خیره شدم و چهره بی حسش رو از نظر گذروندم. یهو مچ دستمو به سمت خودش کشید که بی اختیار توی اغوشش فرو رفتم! قشنگ داغ شدن گونه هامو حس میکردم، دستاشو دورم حلقه کرد و نفسش رو رها کرد. صداش رو کنار گوشم شنیدم ـــ حالا که جیمین ناپدید شده فعلا، بهتره بیای عمارت من! اینجا اون دختره ج ن د ه اذیتت میکنه! اب دهنمو به سختی قورت دادم که براید اسلاید بغلم کرد، هینی کشیدم و دستامو دور گردنش حلقه کردم. خجالت زده سرمو انداختم پایین که به سمت ماشینش حرکت کرد. منو صندلی جلو نشوند و خودش هم صندلی راننده نشست. بی حرف ماشین رو روشن کرد و حیاط عمارت خارج شد. در طول راه، حرفی بینمون رد و بدل نشد و منم فقط با انگشتام بازی میکردم. جانگ کوک گرچه خطرناکه ولی پسر خوبیه! متعجب کمی سرمو گرفتم بالا و فکری که از توی ذهنم گذشت رو تجزیه کردم، خطرناکه ولی خوبه؟! از افکارم خندم گرفت، نمی دونستم باید چجوری شخصیتش رو توی ذهنم توصیف کنم. اون هم بده و هم خوب؟! افکارم رو قبل اینکه باعث از دست دادن عقلم بشن، رها کردم و زیر چشمی بهش نگاهی انداختم. خیلی جدی بود، انگار داره شمش طلا جا به جا میکنه *-* وارد حیاط عمارتش شد و ماشین رو پارک کرد. در رو باز کردم و اومدم بیرون. پشت سرش حرکت کردم و وارد عمارتش شدم. چن باری همراه جیمین به عمارتش اومده بودم، واقعا بزرگ و محشر بود. از پله ها بالا رفتیم و در اتاقی رو باز کرد ــ اینجا از این به بعد اتاق تویه!<br>
ملیسا: خورشید غروب کرده بود و وقت اجرای نقشه بود. لباسمو برداشتم و نگاهی بهش انداختم، خواستم برم حموم لباسمو عوض کنم که بی حوصله پوفی کردم. اون که به هرحال همه ی بدن منو دیده پس بی خیال. لباسمو سریع در اوردم که متوجه نگاه خیرش روی بدنم شدم. زبونشو روی لباش کشید و بدنمو برانداز کرد. سریع لباس مشکیمو پوشیدم و مشغول بستن دکمه هاش شدم. چشمامو ریز کردم و از توی ایینه بهش نگاهی انداختم ـــ خیلی هیزی میدونستی؟ -_- پوزخندی زد ـــ من فقط به بدن تو اینجوری خیره میشم، چرا بهم میگی هیز؟! پوزخندی زدم و سمتش چرخیدم ـــ حرف قشنگی بود، ولی برای منی که توی این مدت شناختمت که چقدر دختربازی، جذابیتی نداشت. ــــ اونا فقط عروسک های عمومی هستن، که همه رو سرگرم میکنن! با تمسخر خندیدم ـــ لابد من فرق دارم؟! نیشخندی زد ـــ تو عروسک خصوصی خودمی که فقط من حق دارم ازت لذت ببرم و سرگرم بشم! لبخندم روی لبام خشک شد و سرد نگاش کردم ـــ من مال تو نیستم. پوزخند کوچیکی گوشه لبش جا خوش کرد ـــ اون شب مال من شدی، ناله ها و لذت بردنات رو یادت رفته؟! اب دهنمو به سختی قورت دادم و دندونامو روی هم ساییدم. موهامو بالای سرم گوجه ای بستم و عصبی از اتاق زدم بیرون.
۱۹.۶k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱