اکازا.پارت ۱۴.(عشق بچگی)
(عمارت)
سانمی: هوی... بیاین اینجا...
آت: چیه
سانمی: رخت خوابتون اینجاست بیاین بخابین.تو اونجا بخواب، تو هم اونجا.
اکازا: بابت رخت خواب ممنون ولی من و آت خوابمون نمیاد. میخواییم امشب رو باهم صحبت کنیم.
میتسوری: واییییی کاواییییی...آت و اکازای عشقولانههه.... وای چه ناااااااااز...
آت و اکازا:چیییییی؟؟؟ نههههههه(گوجه شدن)
سانمی: به ولای علی تو یه چیزی میزنی😑
میتسوری: مننننن؟من چیزی نمیزنمممم😕
سانمی:..... 😐
گیو: کافیه...تنهاشون بزارین تا راحت باشن.
راوی: گیو و میتسوری و سانمی رفتن. ات و اکازا دراز کشیدن و به سقف خیره شدن.
اکازا: آت...
ات: بله...
اکازا: من... راستیتش من... خب... اممم چجوری بگم...
آت: چی شده؟
اکازا: راستش من.... میخواستم یه چیزی بگم....
آت: راجب کویوکیه.. درسته؟ میدونم اونو بیشتر دوس داری... مشکلی نیس... مزاحمت نمیشم...سد راه عشقت به کویوکی نمیشم...
اکازا: نه موضوع... موضوع اصلا کویوکی نیس... موضوع تویی... راستش... راستش... چجوری بگم... واقعیتش...من... من تورو دوس دارم....
آت: اینو که خودمم میدونم... صبر کن ببینم... چیییییییییییی؟؟؟؟؟؟ ا.... اکازا
اکازا: ا... اره....
آت محکم پرید بغل اکازا تا سرخ شدن گونه هاش معلوم نشه.....
اکازا سر آت رو بوسید و آت یکم سرشو خم کرد و از پایین به بالا به اکازا نگاه کرد و لپش رو پر باد کرد و با یکم اخم و گونه های قرمز گفت: م... منم دوست دارم...*تیکه ی اخر رو بلند گفت*
اکازا:*قرمز شدن در حد گوجه فرنگی*
اکازا سرشو تو موهای سفید و کوتاه آت که لبه هاش صورتی بود فرو داد تا قرمزی صورتش معلوم نشه.
اکازا سرشو خم کرد و دست آت رو گرفت و یواش به دیوار تکیه داد. به هم خیره شدن و چشماشونو بستن و یواش صورتشونو بهم نزدیک کردن. تا اومدن همو ببوسن یهو..
صحنه ی حساس قطع کردم که جالب شه... هار هار هار😑🤣
سانمی: هوی... بیاین اینجا...
آت: چیه
سانمی: رخت خوابتون اینجاست بیاین بخابین.تو اونجا بخواب، تو هم اونجا.
اکازا: بابت رخت خواب ممنون ولی من و آت خوابمون نمیاد. میخواییم امشب رو باهم صحبت کنیم.
میتسوری: واییییی کاواییییی...آت و اکازای عشقولانههه.... وای چه ناااااااااز...
آت و اکازا:چیییییی؟؟؟ نههههههه(گوجه شدن)
سانمی: به ولای علی تو یه چیزی میزنی😑
میتسوری: مننننن؟من چیزی نمیزنمممم😕
سانمی:..... 😐
گیو: کافیه...تنهاشون بزارین تا راحت باشن.
راوی: گیو و میتسوری و سانمی رفتن. ات و اکازا دراز کشیدن و به سقف خیره شدن.
اکازا: آت...
ات: بله...
اکازا: من... راستیتش من... خب... اممم چجوری بگم...
آت: چی شده؟
اکازا: راستش من.... میخواستم یه چیزی بگم....
آت: راجب کویوکیه.. درسته؟ میدونم اونو بیشتر دوس داری... مشکلی نیس... مزاحمت نمیشم...سد راه عشقت به کویوکی نمیشم...
اکازا: نه موضوع... موضوع اصلا کویوکی نیس... موضوع تویی... راستش... راستش... چجوری بگم... واقعیتش...من... من تورو دوس دارم....
آت: اینو که خودمم میدونم... صبر کن ببینم... چیییییییییییی؟؟؟؟؟؟ ا.... اکازا
اکازا: ا... اره....
آت محکم پرید بغل اکازا تا سرخ شدن گونه هاش معلوم نشه.....
اکازا سر آت رو بوسید و آت یکم سرشو خم کرد و از پایین به بالا به اکازا نگاه کرد و لپش رو پر باد کرد و با یکم اخم و گونه های قرمز گفت: م... منم دوست دارم...*تیکه ی اخر رو بلند گفت*
اکازا:*قرمز شدن در حد گوجه فرنگی*
اکازا سرشو تو موهای سفید و کوتاه آت که لبه هاش صورتی بود فرو داد تا قرمزی صورتش معلوم نشه.
اکازا سرشو خم کرد و دست آت رو گرفت و یواش به دیوار تکیه داد. به هم خیره شدن و چشماشونو بستن و یواش صورتشونو بهم نزدیک کردن. تا اومدن همو ببوسن یهو..
صحنه ی حساس قطع کردم که جالب شه... هار هار هار😑🤣
۳.۷k
۱۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.