پارت ۵ : Black Woolf
سونجون بلافاصله گفت : با اون چشمای معصوم بهم خیره نشو وسعی کن با این کار کنار بیای و بلافاصله از عمارت خارج شد
جونگ کوک زد زیر گریه جوری گریه میکرد که انگار عزیز ترین آدم زندگیشو از دست داد
اولیویا: قشنگم گریه نکن باید انجامش بدی
جونگ کوک : من یه امگام هقققق نمیتونم تز پس خودم بر بیام اونجا حسابی اذیت میشم
اولیویا: پدر تمام مدت حواسش به تو هست پس نیاز نیست اینقدر نگران و آشفته باشی
جونگ کوک : اگه یه الفا که جفتم نیست مارکم کنه ( گریه ی شدید)
اولیویا: مطمعن باش هیچوقت این اتفاق نمیافته خرگوش کوچولو
جونگ کوک : تمام پسرای دشمنای پدر هستن ؟؟
اولیویا : آره( غمگین )
جونگ کوک : افتضاح شدددد دیگه امکان نداره زنده بمونم ( گریه شدییییییییییید )
اولیویا جونگ کوک رو محکم بغل کرد زیادی لوس بارش اورده بود البته مجبور هم بودند
چون برای محافظت ازش باید اینکارو میکردناولیویا: کوک این کالج روی پایه ی تربیت و مهارت ساخته شده بهترین ها توی اون کالج هستن و تو باید خوشحال باشی چون در بهترین جا داری تحصیل میکنی و اینکه بالاخره میتونی برای حودت دوست پیدا کنی
کوک : دوست ( تعجبی )
اولیویا: آره پسرم دوست تو باید برای خودت دوست پیدا کنی
کوک : باشه ولی اونجا همه الفا ن و من امگام زورم بهشون نمیرسه و اذیتم میکنننننن ( گریه )
اولیویا: تو تا ابد نمیتونی تنها بمونی مستر جی کی و باید برای خودت دوست پیدا کنی و بتونی از پس خودت بر بیای ( محکم و مهربون )
حالا هم گریه رو تموم کن و برو بالا توی اتاقت تا لیست به دستت میرسه باید حاظر بشی خب
کوک: باشه مامان
اولیویا: آفرین خرگوش کوچولوی مامانی
و کوک در جوابش لبخند خرگوشی کیوتی تحویل مادرش داد و بلند شد و رفت به سمت اتاقش روی تختش نشست بل خودش فکر کرد بعد ۱۰ دیقه که به خودش اومد بلند شد و به سمت اتاق کوچیک تری که توی اتاقش بود رفت اتاق لباس یه لباس سفید آستین بلند تز رگال برداشت و به سمت بافت های رنگارنگ که مرتب توی کمد به چوب لباسی کشیده بودن رفت و بافت خاکستری برداشت از قسمت شلوار ها یه شلوار نوک مدادی خاکستری پرنگ پاچه راسته برداشت و تز طبقه ی کفشا ی ال استار یه استار ساده ی مشکی سفید برداشت
کیفشو برداشت داخلش
گوشیش
ایرپاد
عطر مورد علاقش
و چند تا شکلات شیرین گذاشت
در کیف رو بست به قسمت اکسسوری ها رفت یه دستبند زنجیری با گوشواره ی حلقه ایش رو برداشت و انداخت خودشو توی آینه نگاه کرد و در آخر ماسکشو برداشت از اتاق آوند بیرون و تا ورو بست صدای پیامک گوشی اومد گوشیش رو از داخل کیف در آورد و چکش کرد پدر لیست رو برای کوک فرستاده بود
تلفن رو خاموش کرد و داخل جیبش گذاشت
و رفت پایین از مادر خداحافظی کرد
جونگ کوک زد زیر گریه جوری گریه میکرد که انگار عزیز ترین آدم زندگیشو از دست داد
اولیویا: قشنگم گریه نکن باید انجامش بدی
جونگ کوک : من یه امگام هقققق نمیتونم تز پس خودم بر بیام اونجا حسابی اذیت میشم
اولیویا: پدر تمام مدت حواسش به تو هست پس نیاز نیست اینقدر نگران و آشفته باشی
جونگ کوک : اگه یه الفا که جفتم نیست مارکم کنه ( گریه ی شدید)
اولیویا: مطمعن باش هیچوقت این اتفاق نمیافته خرگوش کوچولو
جونگ کوک : تمام پسرای دشمنای پدر هستن ؟؟
اولیویا : آره( غمگین )
جونگ کوک : افتضاح شدددد دیگه امکان نداره زنده بمونم ( گریه شدییییییییییید )
اولیویا جونگ کوک رو محکم بغل کرد زیادی لوس بارش اورده بود البته مجبور هم بودند
چون برای محافظت ازش باید اینکارو میکردناولیویا: کوک این کالج روی پایه ی تربیت و مهارت ساخته شده بهترین ها توی اون کالج هستن و تو باید خوشحال باشی چون در بهترین جا داری تحصیل میکنی و اینکه بالاخره میتونی برای حودت دوست پیدا کنی
کوک : دوست ( تعجبی )
اولیویا: آره پسرم دوست تو باید برای خودت دوست پیدا کنی
کوک : باشه ولی اونجا همه الفا ن و من امگام زورم بهشون نمیرسه و اذیتم میکنننننن ( گریه )
اولیویا: تو تا ابد نمیتونی تنها بمونی مستر جی کی و باید برای خودت دوست پیدا کنی و بتونی از پس خودت بر بیای ( محکم و مهربون )
حالا هم گریه رو تموم کن و برو بالا توی اتاقت تا لیست به دستت میرسه باید حاظر بشی خب
کوک: باشه مامان
اولیویا: آفرین خرگوش کوچولوی مامانی
و کوک در جوابش لبخند خرگوشی کیوتی تحویل مادرش داد و بلند شد و رفت به سمت اتاقش روی تختش نشست بل خودش فکر کرد بعد ۱۰ دیقه که به خودش اومد بلند شد و به سمت اتاق کوچیک تری که توی اتاقش بود رفت اتاق لباس یه لباس سفید آستین بلند تز رگال برداشت و به سمت بافت های رنگارنگ که مرتب توی کمد به چوب لباسی کشیده بودن رفت و بافت خاکستری برداشت از قسمت شلوار ها یه شلوار نوک مدادی خاکستری پرنگ پاچه راسته برداشت و تز طبقه ی کفشا ی ال استار یه استار ساده ی مشکی سفید برداشت
کیفشو برداشت داخلش
گوشیش
ایرپاد
عطر مورد علاقش
و چند تا شکلات شیرین گذاشت
در کیف رو بست به قسمت اکسسوری ها رفت یه دستبند زنجیری با گوشواره ی حلقه ایش رو برداشت و انداخت خودشو توی آینه نگاه کرد و در آخر ماسکشو برداشت از اتاق آوند بیرون و تا ورو بست صدای پیامک گوشی اومد گوشیش رو از داخل کیف در آورد و چکش کرد پدر لیست رو برای کوک فرستاده بود
تلفن رو خاموش کرد و داخل جیبش گذاشت
و رفت پایین از مادر خداحافظی کرد
۱۳.۱k
۲۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.