وقتی با هم بحث کردین و..
با پریشونی صبحونرو آماده کردی و روی میز چیدی..بعد از اتفاقی که افتاده بود باید ازت تشکر درستو حسابی میکرد..بعد از بحثی که دیشب بینتون پیش اومد..منتظر یه عذر خواهی جانانه بودی..حق کاملا با تو بود و حتی بحث کردن براش بی مفهوم بود..سمت آشپز خونه رفتی تا عسل رو از آشپز خونه بیاری ، که با صدای پای پایین اومدنش از پله بی توجه از آشپز خونه خارج شدی..بدون هیچ حرفی سر میز نشست..و بیدون هیچ توجهی به نگاه عصبیت صبحونشو با اشتها میخورد این خونسردی جونگکوک عصبیت میکرد بعد از گذر ده دقیقه از سر میز بلند شد و رفت سمت اتاق بعد از رفتنش با حرص چنگالو روی میز کوبیدی و زیر لب گفتی《حتي تشکرم نکرد.》رفتی توی آشپزخونه برای جمع کردن میز و با صدای کوبیده شدن در از جات پریدی بدو بدو سمت اتاق رفتی ولی جونگکوک نبود..به ساعت نگاهی انداختی..آخ پاک یادم رفته بود امروز سه شنبس..جونگکوک باید میرفت سر کار..اجازه دادی نفسی که توی سینت حبس شده بود آزاد بشه و سمت آشپز خونه رفتی هنوز توی سرت با خودت کلنجار میرفتی و سرش غر میزدی...جئون..جئون دیوونم کردی...واقعا خنده داره..حالا هم جوری رفتار میکنه..انگار طلب کاره..انگار من باید بهش باج بدم...یه تشکر خشک خالی...این جواب من نبود جونگکوک.
از آشپزخونه سمت اتاق رفتی لباس خوابتو در آوردی و بجاش لباس جدیدی جایگزینش کردی ، برای خلاصی از فکر کردن...بعد از روتینی که داشتی..پایین رفتی و اجازه دادی بدنت روی مبل ریلکس بشه کتابتو همراه عینک مطالعه از روی میز برداشتی و شروع کردی به ورق زدن..زمان از دستت در رفته بود و فقط میخوندی..در حدی که متوجه باز و بسته شدن در نشدی..سرت با دیدن کفش های جونگکوک بالا رفت..اون گل مورد علاقت بود..یه دسته گل بزرگ از گلی که دوست داری..اون بی نقش بود..گل ها نه..جونگکوک...زانو زد و دستتو نوازش کرد..
جونگکوک:میدونم ازم دلخوری عزیزم...عذر میخوام..اشتباه از من بود...نباید تو بحثی شرکت میکردم که میدونستم حق با تو بود..و امکان داشت کنترل احساساتم از دست بدم.
ا.ت بعد از این حرف به آغوش کشیدیش و روی موهاش بوسه زدی نمیخواستی بوی اون از ریه هات بیروت برن و دوست داشتی با بوی اون نفس بکشی..در همین حال..جونگکوک لب زد..《در ضمن ، صبحونه واقعا خیلی خوشمزه بود..ممنونم.》
لایک نارنگیا؟
#درخواستی
#تکپارتی
از آشپزخونه سمت اتاق رفتی لباس خوابتو در آوردی و بجاش لباس جدیدی جایگزینش کردی ، برای خلاصی از فکر کردن...بعد از روتینی که داشتی..پایین رفتی و اجازه دادی بدنت روی مبل ریلکس بشه کتابتو همراه عینک مطالعه از روی میز برداشتی و شروع کردی به ورق زدن..زمان از دستت در رفته بود و فقط میخوندی..در حدی که متوجه باز و بسته شدن در نشدی..سرت با دیدن کفش های جونگکوک بالا رفت..اون گل مورد علاقت بود..یه دسته گل بزرگ از گلی که دوست داری..اون بی نقش بود..گل ها نه..جونگکوک...زانو زد و دستتو نوازش کرد..
جونگکوک:میدونم ازم دلخوری عزیزم...عذر میخوام..اشتباه از من بود...نباید تو بحثی شرکت میکردم که میدونستم حق با تو بود..و امکان داشت کنترل احساساتم از دست بدم.
ا.ت بعد از این حرف به آغوش کشیدیش و روی موهاش بوسه زدی نمیخواستی بوی اون از ریه هات بیروت برن و دوست داشتی با بوی اون نفس بکشی..در همین حال..جونگکوک لب زد..《در ضمن ، صبحونه واقعا خیلی خوشمزه بود..ممنونم.》
لایک نارنگیا؟
#درخواستی
#تکپارتی
۴.۴k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.