داستان ترسناک جنبه نداری نخون
با رفیقم رفته بودیم پارک، ساعت نزدیک ۲ شب بود و همه جا خلوت...تا صدای دینگ ساعت ۲اومد صدای باد ب صورت خیلی عجیبی تو گوشامون پیچید و مانع از شندیدن حرفای همدیگه شد در حالی ک هوا مات بود و حتی برگ درخت هم حرکت نمیکرد...من و رفیقم با وحشت ب هم نگاه کردیم و چشمام سیاه شد و دیگ چیزی ندیدم...صبح وقتی بیدار شدیم جفتمون توی ی ساختمون مخروبه بودیم!!!تا خواستم چیزی بگم همون صدا توی گوشم پیچید و جفتمونو یکی ک نامرئی بود بالای پشت بوم برد!!!صدای باد قطع شد و یکی با صدای وحشتناکی گفت :
شما دیشب بی اجازه وارد محدوده من شدین و جزای کار شما مرگه و نامه ای ک باید ب بقیه بدین...
بعد انگار یکی با ناخون بلند روی کمر ما میکشید و ما نمیتونستیم دهنمونو باز کنیم تا داد بزنیم...تا اون ناخون نامرئی از حرکت وایساد ی نیرویی مارو هل داد، ما پرت شدیم پایین و..
شما دیشب بی اجازه وارد محدوده من شدین و جزای کار شما مرگه و نامه ای ک باید ب بقیه بدین...
بعد انگار یکی با ناخون بلند روی کمر ما میکشید و ما نمیتونستیم دهنمونو باز کنیم تا داد بزنیم...تا اون ناخون نامرئی از حرکت وایساد ی نیرویی مارو هل داد، ما پرت شدیم پایین و..
۱.۲k
۰۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.