پارت۳۴ (پارت روزانه)
عزيز تند تند در حال جمع کردن تنقلات و لباس هاي ريخته شده کف اتاق بود و تو همون حال غر هم مي زد. هرچقدر هم که صبح ها بي حوصله بودم و حوصله کسي رو نداشتم حوصله عزيز جون رو داشتم. بلند شدم و بلند گفتم:
- سلام عزيز جون. صبحت بخير.
- سلام به روي ماه نشسته ات. برو دست و صورتت و بشور. صبحونه ات هم روي ميز آشپزخونه است. اگه ميلت مي کشه بخور اگه هم نه که وايسا يه باره ناهار بخور.
بي حرف از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. تکه اي نون خشک از روي ميز برداشتم و خرچ خرچ جويدم. از آشپزخانه بيرون اومدم و روي کاناپه جلوي تي وي ولو شدم و با کنترل شروع کردم اين کانال اون کانال کردن. پي ام سي داشت موزيک ويديوي شادمهر، آهنگ حالم عوض شده رو مي داد. عاشقش بودم. صداش و تا ته زياد کردم و پام و دراز کردم و روي ميز گذاشتم. فکرم عجيب مشغول بود. بابا که آب پاکي رو ريخته بود روي دستم. بايد خودم يه کاري مي کردم؛ ولي آخه چي کار؟ هر چي هم که طلاهام و مي فروختم و پول رفتن رو جور مي کردم آخرش نياز به اجازه بابا داشتم. اهل قاچاقي رفتن و اين حرفا هم نبودم. همينم مونده بود برم و بيفتم دست يه آدم نا اهل. پس چه خاکي بايد تو سرم مي ريختم؟ اصلا حواسم به آهنگ نبود. مدام توي ذهنم داشتم نقشه مي کشيدم. بايد بابا رو راضي مي کردم ولي آخه به چه قيمتي؟ اين قدر توي فکر فرو رفته بودم که متوجه صداي زنگ نشدم. يکي دستش را روي زنگ گذاشته بود و قصد برداشتن نداشت. از داد و هوار عزيز متوجه شدم و پريدم آيفون رو برداشتم:
- کيه؟
صداي عصبي بنفشه بلند شد:
- عزراييل!
- شرمنده ما جون به عزراييل نمي ديم.
- به من مي دي. يالا در و باز کن که اومدم جونت و بکشم بيرون.
- از کجام؟
- از تو حلقت دختره منحرف! فکر کردي از کجات مي کشم بيرون؟ تو بايد ناکام از دنيا بري. وا کن اين در و تا جرش ندادم!
خنده ام گرفت و در و باز کردم. اين قدر عصبي شده بود که مي خواست در و جر بده! چيزي طول نکشيد که شبنم و بنفشه پريدن روي سرم:
- سلام عزيز جون. صبحت بخير.
- سلام به روي ماه نشسته ات. برو دست و صورتت و بشور. صبحونه ات هم روي ميز آشپزخونه است. اگه ميلت مي کشه بخور اگه هم نه که وايسا يه باره ناهار بخور.
بي حرف از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. تکه اي نون خشک از روي ميز برداشتم و خرچ خرچ جويدم. از آشپزخانه بيرون اومدم و روي کاناپه جلوي تي وي ولو شدم و با کنترل شروع کردم اين کانال اون کانال کردن. پي ام سي داشت موزيک ويديوي شادمهر، آهنگ حالم عوض شده رو مي داد. عاشقش بودم. صداش و تا ته زياد کردم و پام و دراز کردم و روي ميز گذاشتم. فکرم عجيب مشغول بود. بابا که آب پاکي رو ريخته بود روي دستم. بايد خودم يه کاري مي کردم؛ ولي آخه چي کار؟ هر چي هم که طلاهام و مي فروختم و پول رفتن رو جور مي کردم آخرش نياز به اجازه بابا داشتم. اهل قاچاقي رفتن و اين حرفا هم نبودم. همينم مونده بود برم و بيفتم دست يه آدم نا اهل. پس چه خاکي بايد تو سرم مي ريختم؟ اصلا حواسم به آهنگ نبود. مدام توي ذهنم داشتم نقشه مي کشيدم. بايد بابا رو راضي مي کردم ولي آخه به چه قيمتي؟ اين قدر توي فکر فرو رفته بودم که متوجه صداي زنگ نشدم. يکي دستش را روي زنگ گذاشته بود و قصد برداشتن نداشت. از داد و هوار عزيز متوجه شدم و پريدم آيفون رو برداشتم:
- کيه؟
صداي عصبي بنفشه بلند شد:
- عزراييل!
- شرمنده ما جون به عزراييل نمي ديم.
- به من مي دي. يالا در و باز کن که اومدم جونت و بکشم بيرون.
- از کجام؟
- از تو حلقت دختره منحرف! فکر کردي از کجات مي کشم بيرون؟ تو بايد ناکام از دنيا بري. وا کن اين در و تا جرش ندادم!
خنده ام گرفت و در و باز کردم. اين قدر عصبي شده بود که مي خواست در و جر بده! چيزي طول نکشيد که شبنم و بنفشه پريدن روي سرم:
۱.۹k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.