𝐏𝐀𝐑𝐓 ⁶
عمیق مثل دریا ( ᎠᎬᎬᏢ ᏞᏆᏦᎬ ͲᎻᎬ ՏᎬᎪ )𝐏𝐀𝐑𝐓 ⁶
بعد هممن یواشکی اومدم بیرون پاره میشم £ تو که اطلاعات از آجوما گرفتی پس برا چی باز اطلاعات میخوای + چون احساسمیکنم همشو نگفته . دیدم همه با تعجب به بیروننگاه میکنن برگشتم سمت نگاهشون و نگاه کردم یکی از ون های هوسوک بود + لیا زودی برو ¥ باشه مواظب خودت باش. خودمو ریلکس نشوندادم که یه نفر گفت ٪ لطفا برگردین عمارت + ایششش از دست اون هوففف. سوار ماشین شدم چن تا بادیگارد پیشم نشسته بودن رسیدیم عمارت رفتم تو هوسوک اونجا نشسته بود _ بلاخره اومدی خوش گذشت امیدوارم گذشته باشه چون قراره عذاب بکشی + به تو هیچ ربطی نداره _ وقتی دوستت رو کشتم هنوز ربط نداره. لیا رو آوردن تو + اونی £ ولمکنید یه مش احمق . یکی از بادیگارد ها اسلحه روگرفت روی جانگ رفتم جلوش + تو حق نداری بکشیش _ کسی که اطلاعات رو هککنه حقش مرگه + نیستتتتت تو اینطور فکر میکنی بعد هم منازش خواستم پس ولش کنید اون استعداد زیادی داره پس میتونه بهت کمک کنه _ اممم..... اگر خوب کارشو انجام داد از جونش میگذرم.
لیا یواش گفت £ آخه هاری + ببخشید اما بخاطر من تو دردسر افتادی و اینمبخاطر زنده بودن هست ببخشید . دستمو گرفتن بردنم تو حیاط روی صندلی نشستم دست و پامو بستن دوکیونگ نشست روی صندلی روبه روم غروب بود دو نفر چوب برداشتن و بین پام گزاشتن و به طرف بیرون فشار میدادن یه نفر دیگه هم از پشت شلاق میزد جیغ و گریه ام کل عمارت رو پر کرده بود + همتون بیشعوریدددد دوکیونگ: بسه ارباب گفته تو حیاط میمونه و کسی اومد سمتش پاشو قطع میکنه . توان حرف زدن نداشتم تشنم بود به خاطر دستور هوسوک کسی نمیومد هیونا و جانگ همگفتم نیان سمتم عرق کرده بودم بدنم میلرزید نفس کشیدن سخت بود برام چشمام کم کم بسته پیشد یه نفر اومد سمتم اما چهرش ندیدم سیاهی چشمام بیشتر شد از دستاش معلومبود هوسوک هست و چشمامو بستم......
بعد هممن یواشکی اومدم بیرون پاره میشم £ تو که اطلاعات از آجوما گرفتی پس برا چی باز اطلاعات میخوای + چون احساسمیکنم همشو نگفته . دیدم همه با تعجب به بیروننگاه میکنن برگشتم سمت نگاهشون و نگاه کردم یکی از ون های هوسوک بود + لیا زودی برو ¥ باشه مواظب خودت باش. خودمو ریلکس نشوندادم که یه نفر گفت ٪ لطفا برگردین عمارت + ایششش از دست اون هوففف. سوار ماشین شدم چن تا بادیگارد پیشم نشسته بودن رسیدیم عمارت رفتم تو هوسوک اونجا نشسته بود _ بلاخره اومدی خوش گذشت امیدوارم گذشته باشه چون قراره عذاب بکشی + به تو هیچ ربطی نداره _ وقتی دوستت رو کشتم هنوز ربط نداره. لیا رو آوردن تو + اونی £ ولمکنید یه مش احمق . یکی از بادیگارد ها اسلحه روگرفت روی جانگ رفتم جلوش + تو حق نداری بکشیش _ کسی که اطلاعات رو هککنه حقش مرگه + نیستتتتت تو اینطور فکر میکنی بعد هم منازش خواستم پس ولش کنید اون استعداد زیادی داره پس میتونه بهت کمک کنه _ اممم..... اگر خوب کارشو انجام داد از جونش میگذرم.
لیا یواش گفت £ آخه هاری + ببخشید اما بخاطر من تو دردسر افتادی و اینمبخاطر زنده بودن هست ببخشید . دستمو گرفتن بردنم تو حیاط روی صندلی نشستم دست و پامو بستن دوکیونگ نشست روی صندلی روبه روم غروب بود دو نفر چوب برداشتن و بین پام گزاشتن و به طرف بیرون فشار میدادن یه نفر دیگه هم از پشت شلاق میزد جیغ و گریه ام کل عمارت رو پر کرده بود + همتون بیشعوریدددد دوکیونگ: بسه ارباب گفته تو حیاط میمونه و کسی اومد سمتش پاشو قطع میکنه . توان حرف زدن نداشتم تشنم بود به خاطر دستور هوسوک کسی نمیومد هیونا و جانگ همگفتم نیان سمتم عرق کرده بودم بدنم میلرزید نفس کشیدن سخت بود برام چشمام کم کم بسته پیشد یه نفر اومد سمتم اما چهرش ندیدم سیاهی چشمام بیشتر شد از دستاش معلومبود هوسوک هست و چشمامو بستم......
۴۱.۱k
۲۵ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.