پارت ۱۳ تلخ و شیرین
من:
نشسته بودم توی ماشین بغل دست جونگ کوک. می دونستم از اینکه قرار تنها باشه ناراحته؛ ولی خوب منم چاره ای نداشتم. می خواستم ازش بپرسم ولی نمیتونستم و فقط نگاهش میکرد که داره با جذبه ماشین رو میرونه. تا نگاهش بهم می افتاد سرم رو روبه پنجره میکردم.
جونگ کوک:
میخواست چیزی بگه ولی نمیگفت. احساس کردم سختش برای همین من اول پرسیدم: چیزی میخوای بگی؟ آیریس:
ها؟چی؟اه نه. من:میدونی که دوست ندارم چیزی رو ازم مخفی کنی، پس بگو. آیریس:خب... تو... ازم ناراحتی؟ من:
برای چی ناراحت باشم؟برای... رف... رفتنت؟ آیریس:آههههه
...آره .نمیدونم چم شده بود. هم نارحت از رفتنش؛ هم میترسیدم اگه نزارم بره تمام علاقش به من نابود میشه. برای همین با لکنت گفتم:ننن..نننننن..نههه. کمی جاش رو تغییر داد و روب من شد. آیریس:جونگکوکا دروغ نگو. میدونم ناراحتی. پس بگو م...(با دادی که زد تمام حرفام یادم رفت)من: یااااااااا بسسسسسسس کنننننن. هزار بار من ناراحت نیستمممممم. چند بار بگم. دیدم خشکش زده و جوری نفس های تکه تکه میزد که سینه هاش جلو عقب میشدن.تازه یا کاری که کردم افتادم. میخواستم با کلمه ای جمعش کنم ولی مغزم دستور میداد سکوت کنم.
من:
با اینکه هر سری بحثمون میشد سرم داد میزد؛ ولی این سری جوری بود که از قلبم چیزی نموند. دستش رو آورد تا بذاره روی دستم ولی دستم رو کشیدم و تا رسیدن به کمپانی ساکت موندم. بغضم داشت گلوم رو پاره میکرد.
۲ساعت بعد جونگ کوک:
توی اتاقش بود. در زدم و رفتم داخل. توجهی نکرد و به کارش ادامه داد. نشسته بود روی صندلی و داشت آهنگش رو مینوشت؛ منم سر پا بالای سرش. من:آهنگ مخصوص من تموم نشد فرشته ی من؟خیلی عادی گفت:اون آهنگ رو نابود کردم و یکی دیگه نوشتم اسمشم"بی گناه". تازه متوجه ی گندم شده بودم.من:ببن آیریس میدونم دوس نداری سرن داد بزنم ولی این یه بار رو ببخش.با عصبانیت بلند شد و نگاهم کرد. اوه خدای من... اون... داشت گریه میکرد. قلبم نابود شد. آیریس:کی خوشش میاد دوست پسرش سرش داد بزنه؟یه بار، یه بار سر من داد زدی یا هر سری. کاش اون روز توی بیمارستان لال میشدم. دوسم نداری نداشته باش مجبوری نیست عاشقی. حرفای که زد مثل یه خنجر رفت توی قلبم. راست میگفت من خیلی سرش داد زدم. ولی من عاشقشم، زندگیمه. اگه یکی بهش میگفت بالای چشمش ابرو؛ زنده نمیموند. آیریس: برو با همون... صبرم تموم شد و لبام رو محکم کوبوندم رو لباش. هر دوتاش رو میمکیدم و با دندون میگرفتم و میاوردم جلو. سعی میکرد فرار کنه و ناله میکرد. اونقدر لباش رو مکیدم که هم اون منو هم راهی میکرد هم مزه ای مثل خون توی دهن احساس میکردم. نفس کم آورده بود و بازو هام رو چنگ میزد ولی بی نتیجه بود. تند تند لباش رو میکشیدم تا حداقل کمی نفس بکشه
#جذاب
نشسته بودم توی ماشین بغل دست جونگ کوک. می دونستم از اینکه قرار تنها باشه ناراحته؛ ولی خوب منم چاره ای نداشتم. می خواستم ازش بپرسم ولی نمیتونستم و فقط نگاهش میکرد که داره با جذبه ماشین رو میرونه. تا نگاهش بهم می افتاد سرم رو روبه پنجره میکردم.
جونگ کوک:
میخواست چیزی بگه ولی نمیگفت. احساس کردم سختش برای همین من اول پرسیدم: چیزی میخوای بگی؟ آیریس:
ها؟چی؟اه نه. من:میدونی که دوست ندارم چیزی رو ازم مخفی کنی، پس بگو. آیریس:خب... تو... ازم ناراحتی؟ من:
برای چی ناراحت باشم؟برای... رف... رفتنت؟ آیریس:آههههه
...آره .نمیدونم چم شده بود. هم نارحت از رفتنش؛ هم میترسیدم اگه نزارم بره تمام علاقش به من نابود میشه. برای همین با لکنت گفتم:ننن..نننننن..نههه. کمی جاش رو تغییر داد و روب من شد. آیریس:جونگکوکا دروغ نگو. میدونم ناراحتی. پس بگو م...(با دادی که زد تمام حرفام یادم رفت)من: یااااااااا بسسسسسسس کنننننن. هزار بار من ناراحت نیستمممممم. چند بار بگم. دیدم خشکش زده و جوری نفس های تکه تکه میزد که سینه هاش جلو عقب میشدن.تازه یا کاری که کردم افتادم. میخواستم با کلمه ای جمعش کنم ولی مغزم دستور میداد سکوت کنم.
من:
با اینکه هر سری بحثمون میشد سرم داد میزد؛ ولی این سری جوری بود که از قلبم چیزی نموند. دستش رو آورد تا بذاره روی دستم ولی دستم رو کشیدم و تا رسیدن به کمپانی ساکت موندم. بغضم داشت گلوم رو پاره میکرد.
۲ساعت بعد جونگ کوک:
توی اتاقش بود. در زدم و رفتم داخل. توجهی نکرد و به کارش ادامه داد. نشسته بود روی صندلی و داشت آهنگش رو مینوشت؛ منم سر پا بالای سرش. من:آهنگ مخصوص من تموم نشد فرشته ی من؟خیلی عادی گفت:اون آهنگ رو نابود کردم و یکی دیگه نوشتم اسمشم"بی گناه". تازه متوجه ی گندم شده بودم.من:ببن آیریس میدونم دوس نداری سرن داد بزنم ولی این یه بار رو ببخش.با عصبانیت بلند شد و نگاهم کرد. اوه خدای من... اون... داشت گریه میکرد. قلبم نابود شد. آیریس:کی خوشش میاد دوست پسرش سرش داد بزنه؟یه بار، یه بار سر من داد زدی یا هر سری. کاش اون روز توی بیمارستان لال میشدم. دوسم نداری نداشته باش مجبوری نیست عاشقی. حرفای که زد مثل یه خنجر رفت توی قلبم. راست میگفت من خیلی سرش داد زدم. ولی من عاشقشم، زندگیمه. اگه یکی بهش میگفت بالای چشمش ابرو؛ زنده نمیموند. آیریس: برو با همون... صبرم تموم شد و لبام رو محکم کوبوندم رو لباش. هر دوتاش رو میمکیدم و با دندون میگرفتم و میاوردم جلو. سعی میکرد فرار کنه و ناله میکرد. اونقدر لباش رو مکیدم که هم اون منو هم راهی میکرد هم مزه ای مثل خون توی دهن احساس میکردم. نفس کم آورده بود و بازو هام رو چنگ میزد ولی بی نتیجه بود. تند تند لباش رو میکشیدم تا حداقل کمی نفس بکشه
#جذاب
۸.۳k
۲۱ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.