پارت ۱۲
از زبان ات:
وایییی یعنی چی اون الان گفت عاشقمه یعنی همچین آدم جذابی عاشق منه عرررر تو همین فکرها بودم که یهو سوجین اومد پیشم و گفت:بیا بریم ناهار ات
با ذوق گفتم:واییی نمیدونی رئیس چی بهم گفت با کنجکاوی که داشت
گفت:چی گفت بهت مگه
گفتم:اون بهم گفت عاشقمه
گفت:چیییی ات داری جدی میگی
گفتم:خودش گفت بابا دروغم واسه چیه
گفت:اون الان ۳۰ سالشه و تا حالا هیچ دوست دختری نداشته اینکه عاشق تو شده اونم تو چند روز خیلی عجیبه
گفتم:نمیدونم فعلا بیا بریم واییی
بعد دستشو گرفتم و با هم رفتیم سمت رودخونه چون اونجا میخواستیم ناهار بخوریم منتظر ما نشسته بودن ما هم رفتیم نشستیم داشتیم ناهار. میخوردیم که نگاه های سنگینشو رو خودم حس میکردم و این باعث میشد که نتونم چیزی بخورم واییی چرا اینقدر بهم خیره شده
برش زمانی به چند ساعت بعد:
از زبان ات:
کم کم میخواستیم بریم و همه چیزو جمع کرده بودیم روبه سوجین کردم و گفتم:میشه بریم یکم دیگه تو جنگل قدم بزنیم
گفت:من کار دارم نمیتونم بیام تو اگه میخوای برو
گفتم:تنها برم
یهو یه صدایی از پشتم اومد که فیلیکس بود گفت:نه بیا با هم بریم منم همراهت میام
گفتم:باشه بریم
جونکوک نبود وگرنه پارم میکرد چون نبود منم از این فرصت استفاده کردم و رفتم باهاش تو جنگل همینطور قدم میزدیم که یهو گفت:ببینم ات اون جونکوک چی گفت
گفتم:منظورت چیه
گفت:همون موقع که کشوندت پشت ماشین
گفتم:تو ما رو از کجا دیدی
گفت:خب خواستم از توی ماشین کلاهمو بردارم
گفتم:خب اون ...اون بهم گفت که ...
گفت:چی گفت
گفتم:بهم گفت که ...د..دوستت دارم
گفت:چییییی اون اشغال چی گفت
گفتم:هی چرا راجب پسر خالت اینجوری حرف میزنی
گفت:ات از اون فاصله بگیر اون خیلی خطرناکه تو اصن میدونی تا الان که ۳۰ سالشه چقدر زیر خواب داشته اون دخترا رو گول میزنع و فقط تا چند روز باهاشون میمونه
گفتم:چ...چی داری میگی
گفت:فقط بهش اعتماد نکن بهتره برگردیم
برگشتیم که بریم که یهو یه صدایی شنیدم که با اون صدا جفتمون سر جامون میخکوب شدیم ا...اون جونکوک بود که گفت.....
وایییی یعنی چی اون الان گفت عاشقمه یعنی همچین آدم جذابی عاشق منه عرررر تو همین فکرها بودم که یهو سوجین اومد پیشم و گفت:بیا بریم ناهار ات
با ذوق گفتم:واییی نمیدونی رئیس چی بهم گفت با کنجکاوی که داشت
گفت:چی گفت بهت مگه
گفتم:اون بهم گفت عاشقمه
گفت:چیییی ات داری جدی میگی
گفتم:خودش گفت بابا دروغم واسه چیه
گفت:اون الان ۳۰ سالشه و تا حالا هیچ دوست دختری نداشته اینکه عاشق تو شده اونم تو چند روز خیلی عجیبه
گفتم:نمیدونم فعلا بیا بریم واییی
بعد دستشو گرفتم و با هم رفتیم سمت رودخونه چون اونجا میخواستیم ناهار بخوریم منتظر ما نشسته بودن ما هم رفتیم نشستیم داشتیم ناهار. میخوردیم که نگاه های سنگینشو رو خودم حس میکردم و این باعث میشد که نتونم چیزی بخورم واییی چرا اینقدر بهم خیره شده
برش زمانی به چند ساعت بعد:
از زبان ات:
کم کم میخواستیم بریم و همه چیزو جمع کرده بودیم روبه سوجین کردم و گفتم:میشه بریم یکم دیگه تو جنگل قدم بزنیم
گفت:من کار دارم نمیتونم بیام تو اگه میخوای برو
گفتم:تنها برم
یهو یه صدایی از پشتم اومد که فیلیکس بود گفت:نه بیا با هم بریم منم همراهت میام
گفتم:باشه بریم
جونکوک نبود وگرنه پارم میکرد چون نبود منم از این فرصت استفاده کردم و رفتم باهاش تو جنگل همینطور قدم میزدیم که یهو گفت:ببینم ات اون جونکوک چی گفت
گفتم:منظورت چیه
گفت:همون موقع که کشوندت پشت ماشین
گفتم:تو ما رو از کجا دیدی
گفت:خب خواستم از توی ماشین کلاهمو بردارم
گفتم:خب اون ...اون بهم گفت که ...
گفت:چی گفت
گفتم:بهم گفت که ...د..دوستت دارم
گفت:چییییی اون اشغال چی گفت
گفتم:هی چرا راجب پسر خالت اینجوری حرف میزنی
گفت:ات از اون فاصله بگیر اون خیلی خطرناکه تو اصن میدونی تا الان که ۳۰ سالشه چقدر زیر خواب داشته اون دخترا رو گول میزنع و فقط تا چند روز باهاشون میمونه
گفتم:چ...چی داری میگی
گفت:فقط بهش اعتماد نکن بهتره برگردیم
برگشتیم که بریم که یهو یه صدایی شنیدم که با اون صدا جفتمون سر جامون میخکوب شدیم ا...اون جونکوک بود که گفت.....
۳۶.۸k
۰۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.