شاهزاده اهریمنی پارت 17
شاهزاده اهریمنی پارت 17
شدو ❤️🖤 :
مثل اینکه مارکو تمام مدت بین سایه ها بوده و به حرفامون گوش میداده .
ـ مارکو ؟
مارکو ـ چیه ؟ انتظار نداشتی منو اینجا ببینی ؟
و ریز خندید .
ـ بگذریم ولی ..... چرا نباید دلیل زندانی بودن ارواح رو بپرسم ؟
مارکو ـ واقعا میخوای بدونی؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم .
مارکو دهن باز کرد تا حرف بزنه ولی رایا مانع شد .
من و مارکو یه نگاه پر از سوال به رایا انداختیم .
رایا ـ بزار من براش تعریف میکنم .
و از اون نیشخند های همیشگی زد .
مارکو سرشو به نشونه باشه تکون داد و یه قدم عقب رفت .
رایا ـ یادته بهم گفتی..... همه شیاطین قدرت مخصوص به خودشون رو دارن . ازم پرسیدی که قدرت من چیه ولی من جوابی ندادم ...... حالا میخوام نشونت بدم .
و لبخند زد . ولی نه یه لبخند مهربون ..... یه لبخند پر از دردسر .
رایا چشماشو بست و ..... همه جا سیاه شد ....
مثل این که به داخل یک خلأ فرو رفته بودیم .
زمین رو زیر پام حس میکردم ولی چیزی زیر پام نبود .
تو دست رایا یه مقدار پودر طلایی و نقره ای بود .
نمیدونستم چین ...
ـ رایا ؟ اونا چین تو دستت ؟
رایا ـ نگران نباش .... فقط به چیزی که برات تعریف میکنم گوش بده .
و پودر طلایی و نقره ای رو تو هوا پخش کرد .
رایا ـ سال ها پیش دو فرمانروا بودن ..... یکی صاحب خورشید و اون یکی صاحب ماه ....
همینطور که رایا داستان رو تعریف میکرد پودر های طلایی و نقرهای ، تصاویر رو تو خلأ تاریک و بی روح میساختن .
رایا ـ روزی تکه کوچیکی از ماه شکست و قطره ای از خورشید پایین افتاد . این دو تیکه باهم ترکیب شدن و جواهری ، با قدرت بی پایان ساختن . شر و خوبی به مقدار مساوی . نصف الهه و نصف شیطان . جواهر به خوبی تعادل بین این دو قدرت رو برقرار میکرد . به خاطر همین ، اسمشو گذاشتن جواهر یینگ یانگ . یینگ یانگ یعنی تعادل بین مرگ و زندگی ، بین خوبی و بدی و همچنین تاریکی و روشنایی .
همه چیز عادی بود تا اینکه ......
یکی از جواهر ها افتاد و شکست .
قدرت اهریمن و الهه از داخلش آزاد شدن و با هم ترکیب شدن و یه قدرت ناپایدار تبدیل شدن و به داخل سینه الهه فرو رفتن .
اولش همه چیز خوب بود تا اینکه الهه فهمید چجوری از قدرت جواهر استفاده کنه .
بلک فکر میکرد مشکل خاصی پیش نمیاد ولی اشتباه میکرد..... الهه برای قدرت طمع کرده بود .
مدام جواهر های بیشتری رو میشکوند و قدرت ناپایدارشون رو داخل خودش میکشید .
هرچقدر بیشتر قدرت میگرفت قلبش سیاه تر و سیاه تر میشد تا این که یه روز....
فرشته مرگ به سراغ بلک اومد .
بلک ترسیده بود ، فکر میکرد فرشته قراره جونشو ازش بگیره ولی در کمال تعجب ....
فرشته رو غمگین دید ....
فرشته اومده بود تا در مورد طمع الهه ماه به بلک هشدار بده . طمع الهه ماه داشت به ضرر هر دو قلمرو تموم میشد و مرگ و میر رو بیشتر کرده بود .
بلک سعی کرد جلوی طمع الهه ماه رو بگیره اما موفق نشد .
بلک موافق نبود ولی باید برای امنیت خودش و قلمرو این کار رو میکرد پس ...... جنگ بزرگی برپا شد .
جنگ خیلی طولانی مدت بود احتمالا 21 یا 22 سال .....
ولی بالاخره بلک موفق شد و جواهر الان سال هاست داخل کاخ یا جادو و نفرین محافظت میشه .....
و اما در مورد زندانی ها ....
اونا کسایی هستن که سعی کردن جواهر رو بدزدن و قدرت داخلش رو .... آزاد کنن .
اون ها برخلاف ارواح کاخ اجازه رفت و آمد داخل کاخ رو ندارن و همین باعث میشه .... مطمئن باشیم نمیتونن به جواهر برسن .
خلأ از بین رفت و ما دوباره به راهروی داخل کاخ برگشتیم ....
پس داستان زندانی های داخل کاخ این بود .....
شدو ❤️🖤 :
مثل اینکه مارکو تمام مدت بین سایه ها بوده و به حرفامون گوش میداده .
ـ مارکو ؟
مارکو ـ چیه ؟ انتظار نداشتی منو اینجا ببینی ؟
و ریز خندید .
ـ بگذریم ولی ..... چرا نباید دلیل زندانی بودن ارواح رو بپرسم ؟
مارکو ـ واقعا میخوای بدونی؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم .
مارکو دهن باز کرد تا حرف بزنه ولی رایا مانع شد .
من و مارکو یه نگاه پر از سوال به رایا انداختیم .
رایا ـ بزار من براش تعریف میکنم .
و از اون نیشخند های همیشگی زد .
مارکو سرشو به نشونه باشه تکون داد و یه قدم عقب رفت .
رایا ـ یادته بهم گفتی..... همه شیاطین قدرت مخصوص به خودشون رو دارن . ازم پرسیدی که قدرت من چیه ولی من جوابی ندادم ...... حالا میخوام نشونت بدم .
و لبخند زد . ولی نه یه لبخند مهربون ..... یه لبخند پر از دردسر .
رایا چشماشو بست و ..... همه جا سیاه شد ....
مثل این که به داخل یک خلأ فرو رفته بودیم .
زمین رو زیر پام حس میکردم ولی چیزی زیر پام نبود .
تو دست رایا یه مقدار پودر طلایی و نقره ای بود .
نمیدونستم چین ...
ـ رایا ؟ اونا چین تو دستت ؟
رایا ـ نگران نباش .... فقط به چیزی که برات تعریف میکنم گوش بده .
و پودر طلایی و نقره ای رو تو هوا پخش کرد .
رایا ـ سال ها پیش دو فرمانروا بودن ..... یکی صاحب خورشید و اون یکی صاحب ماه ....
همینطور که رایا داستان رو تعریف میکرد پودر های طلایی و نقرهای ، تصاویر رو تو خلأ تاریک و بی روح میساختن .
رایا ـ روزی تکه کوچیکی از ماه شکست و قطره ای از خورشید پایین افتاد . این دو تیکه باهم ترکیب شدن و جواهری ، با قدرت بی پایان ساختن . شر و خوبی به مقدار مساوی . نصف الهه و نصف شیطان . جواهر به خوبی تعادل بین این دو قدرت رو برقرار میکرد . به خاطر همین ، اسمشو گذاشتن جواهر یینگ یانگ . یینگ یانگ یعنی تعادل بین مرگ و زندگی ، بین خوبی و بدی و همچنین تاریکی و روشنایی .
همه چیز عادی بود تا اینکه ......
یکی از جواهر ها افتاد و شکست .
قدرت اهریمن و الهه از داخلش آزاد شدن و با هم ترکیب شدن و یه قدرت ناپایدار تبدیل شدن و به داخل سینه الهه فرو رفتن .
اولش همه چیز خوب بود تا اینکه الهه فهمید چجوری از قدرت جواهر استفاده کنه .
بلک فکر میکرد مشکل خاصی پیش نمیاد ولی اشتباه میکرد..... الهه برای قدرت طمع کرده بود .
مدام جواهر های بیشتری رو میشکوند و قدرت ناپایدارشون رو داخل خودش میکشید .
هرچقدر بیشتر قدرت میگرفت قلبش سیاه تر و سیاه تر میشد تا این که یه روز....
فرشته مرگ به سراغ بلک اومد .
بلک ترسیده بود ، فکر میکرد فرشته قراره جونشو ازش بگیره ولی در کمال تعجب ....
فرشته رو غمگین دید ....
فرشته اومده بود تا در مورد طمع الهه ماه به بلک هشدار بده . طمع الهه ماه داشت به ضرر هر دو قلمرو تموم میشد و مرگ و میر رو بیشتر کرده بود .
بلک سعی کرد جلوی طمع الهه ماه رو بگیره اما موفق نشد .
بلک موافق نبود ولی باید برای امنیت خودش و قلمرو این کار رو میکرد پس ...... جنگ بزرگی برپا شد .
جنگ خیلی طولانی مدت بود احتمالا 21 یا 22 سال .....
ولی بالاخره بلک موفق شد و جواهر الان سال هاست داخل کاخ یا جادو و نفرین محافظت میشه .....
و اما در مورد زندانی ها ....
اونا کسایی هستن که سعی کردن جواهر رو بدزدن و قدرت داخلش رو .... آزاد کنن .
اون ها برخلاف ارواح کاخ اجازه رفت و آمد داخل کاخ رو ندارن و همین باعث میشه .... مطمئن باشیم نمیتونن به جواهر برسن .
خلأ از بین رفت و ما دوباره به راهروی داخل کاخ برگشتیم ....
پس داستان زندانی های داخل کاخ این بود .....
۴۰۲
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.