رمان رویایی همانند کابوس پارت 7

#nika
رفتیم‌رسیدیم جلوی‌یه در کوچیگ‌نگهبان در و زد یه‌پیرزن مسن‌در و باز کرد
نگهبان=ارباب اهورا‌گفتن بیاریمش‌پیشت
به‌من به ریز نگاه انداخت سر تکون درد نگهبان رفت
نجیمه=بیا تو دخترم
بعد خودش رفت‌ بسم الله‌گفتم‌پامو‌گذاشتم تو یه‌اتاقک کوچولو بود ولی از خونه ما بزرگ تر
نجیمه=با دیدن اینجا اینقدر تعجب کردی عمارتو ببینی‌چیکار‌میکنی
نیکا=بله؟
نجیمه چن‌تا لباس در اورد گفت=بیا اینا رو بپوش بریم‌
بعد رفت بیرون
منم لباسمو پوشیدم
بعد نجیمه رو صدا کردم اومد تو گفت=بریم
باشه ای گفتیم رفتیم‌بیرون با‌دیدن راهرو عمارت یه‌ترسی وارد بدنم شد
باهم رفتیم‌سمت پله ها یکی خورد بهم‌داشتم میوفتادم‌گرفتتم یه پسر بود قد بلند با موهای طلایی لاغر
گفت=ببخشید
رفت بالا
نجیمه=ارسلان پسر کوچیکه این عمارت
نیکا= چرا اینقدر عجله داشت
نجیمه=این خانواده همیشه کاشون عجیبه بهتر تو‌ام زیادی کنجکاو نباشی
بعد رفتیم‌پایین ادامه‌داد=ارسلان‌مهربون ترینشونه پسر واقعی اهورا خانه ولی‌متین
با این حرفش وایستادم‌و گفتم=چی؟‌
نجیمه=متین گفتم پسربزرک این خاندان
نیکا=.........
به نظرتون پارتای بعدی چجوریه؟
رمانش قشنگ تر میشه ولی فک کنم اصن اون نقش به بچم ینی متین نخوره😂