" عشق اجباری " پارت ۵
" عشق اجباری " پارت ۵
نمیدونستم در جواب چی بگم .. بدون توجه به من از صندلی پاشد و برگشت ، ناراحت سرم رو پایین انداختم و به زمین خیره شدم ینی اون اصلا از من خوشش نیومده؟ یا من زیادی ظاهرم بده ؟
افکارات منفی ای بهم دست داد سعی کردم همشون رو از خودم دور کنم ولی نمیشد ، با شنیدن صدای مامان و بابا و همینطور صدای خانم و آقای هوانگ از سرجام بلند شدم داشتن خداحافظی میکردن مجبور شدم به سمتشون برم با لبخند روبه روی خانم هوانگ وایستادم که منو به بغلش گرفت
خ.ه: عزیزم،فردا صبح دنبالت میایم بریم خرید عروسی
رز : باشه
ازش جدا شدم ، جتی وقتی نگاهی به پسری که قرار بود باهاش ازدواج بکنم ، بهم نگاهی هم نمیکرد شاید نباید گول چهره جذابش میشدم ، درسته جذابه خوشتیپه خوش هیکله ولی اخلاق خوبی نداشت و این یکی از مهم ترین ویژگی توی هر انسانیه ..
سوار ماشین شدیم و راهی خونه شدیم ..
.
.
رز : میشه..باهاتون حرف بزنم ؟
پدرم نگاهش رو از گوشی گرفت و به من داد همینطور مادرم
م.ر: چیزی شده دخترم ؟
رز: خب..راستش..م..من..درمورد..ازدواج اونقدرام..مطمئن نیستم ..
مادرم نگاهی به پدرم کرد ، سرم پایین بود اما به خوبی میتونستم حس کنم که عصبانیه !
از سرجاش پاشد و سرم رو بالا گرفت داشت به چشم های اشکیم نگاه میکرد
نفس عمیقی کشید ، با حس کردن سوزشی در صورتم و کج شدنش ، کافی بود بغضم بترکه !
پ.ر: تو اینجا بجز یک عروس هیچ نقش دیگه ای نداری و هیچ حقی نداری که نظر بدی ! عشق شما دوتا اجباریه و باید باهاش کنار بیاید این بهترین فرصت برای سود شرکته !
" شرکت " " شرکت " " شرکت "
تنها هدفش شرکتش بود ! انگار آینده شرکتش بیشتر از آینده دخترش مهم تر بود
پول تنها چیزکه هیچوقت آدما ازش خسته نمیشن ! حتی خانواده هم در برابر پول هیچیه !
گوشیم رو محکم گرفتم و از جمعشون بیرون رفتم
مادرم خواست بیاد پیشم اما پدرم مانعش شد
پ.ر: بشین سر جات
از پله ها گریه زار بالا رفتم و در اتاقم رو قفل کردم..
روی تختم نشستم و شروع به گریه کردن کردم..دوباره همشون افکارات بهم وصل شدن
اگه پسر هوانگ..منو به چشم یک برده ببینه چی ؟ جلو چشمام یه دختر دیگرو ببوسه چی ؟ یا اصلا اگه .. منو جلوی خانواده اش خراب کنه ؟
.
.
با تابش نور ، بیدار شدم ساعت ۹ صبح بود و تا ساعت ۱۱ وقت حاضر شدن داشتم
از تخت پاشدم و رفتم یه دوشی گرفتم ، بعدش لباس هایی که قرار بود بپوشم رو روی تخت گذاشتم و روی میز آرایشم نشستم ، آرایش سبک و ساده ای کردم بعد از پوشیدن لباس هام از اتاقم بیرون اومدم با پدرم روبه رو شدم ، هنوزم از دستش ناراحت و عصبانی بودم
بهش اهمیتی ندادم و از کنارش رد شدم ، انگار هیچ وجودی نداشت که باعث شد عصبی بشه و اسمم رو صدا بزنه
پ.ر: کیم رز !
نمیدونستم در جواب چی بگم .. بدون توجه به من از صندلی پاشد و برگشت ، ناراحت سرم رو پایین انداختم و به زمین خیره شدم ینی اون اصلا از من خوشش نیومده؟ یا من زیادی ظاهرم بده ؟
افکارات منفی ای بهم دست داد سعی کردم همشون رو از خودم دور کنم ولی نمیشد ، با شنیدن صدای مامان و بابا و همینطور صدای خانم و آقای هوانگ از سرجام بلند شدم داشتن خداحافظی میکردن مجبور شدم به سمتشون برم با لبخند روبه روی خانم هوانگ وایستادم که منو به بغلش گرفت
خ.ه: عزیزم،فردا صبح دنبالت میایم بریم خرید عروسی
رز : باشه
ازش جدا شدم ، جتی وقتی نگاهی به پسری که قرار بود باهاش ازدواج بکنم ، بهم نگاهی هم نمیکرد شاید نباید گول چهره جذابش میشدم ، درسته جذابه خوشتیپه خوش هیکله ولی اخلاق خوبی نداشت و این یکی از مهم ترین ویژگی توی هر انسانیه ..
سوار ماشین شدیم و راهی خونه شدیم ..
.
.
رز : میشه..باهاتون حرف بزنم ؟
پدرم نگاهش رو از گوشی گرفت و به من داد همینطور مادرم
م.ر: چیزی شده دخترم ؟
رز: خب..راستش..م..من..درمورد..ازدواج اونقدرام..مطمئن نیستم ..
مادرم نگاهی به پدرم کرد ، سرم پایین بود اما به خوبی میتونستم حس کنم که عصبانیه !
از سرجاش پاشد و سرم رو بالا گرفت داشت به چشم های اشکیم نگاه میکرد
نفس عمیقی کشید ، با حس کردن سوزشی در صورتم و کج شدنش ، کافی بود بغضم بترکه !
پ.ر: تو اینجا بجز یک عروس هیچ نقش دیگه ای نداری و هیچ حقی نداری که نظر بدی ! عشق شما دوتا اجباریه و باید باهاش کنار بیاید این بهترین فرصت برای سود شرکته !
" شرکت " " شرکت " " شرکت "
تنها هدفش شرکتش بود ! انگار آینده شرکتش بیشتر از آینده دخترش مهم تر بود
پول تنها چیزکه هیچوقت آدما ازش خسته نمیشن ! حتی خانواده هم در برابر پول هیچیه !
گوشیم رو محکم گرفتم و از جمعشون بیرون رفتم
مادرم خواست بیاد پیشم اما پدرم مانعش شد
پ.ر: بشین سر جات
از پله ها گریه زار بالا رفتم و در اتاقم رو قفل کردم..
روی تختم نشستم و شروع به گریه کردن کردم..دوباره همشون افکارات بهم وصل شدن
اگه پسر هوانگ..منو به چشم یک برده ببینه چی ؟ جلو چشمام یه دختر دیگرو ببوسه چی ؟ یا اصلا اگه .. منو جلوی خانواده اش خراب کنه ؟
.
.
با تابش نور ، بیدار شدم ساعت ۹ صبح بود و تا ساعت ۱۱ وقت حاضر شدن داشتم
از تخت پاشدم و رفتم یه دوشی گرفتم ، بعدش لباس هایی که قرار بود بپوشم رو روی تخت گذاشتم و روی میز آرایشم نشستم ، آرایش سبک و ساده ای کردم بعد از پوشیدن لباس هام از اتاقم بیرون اومدم با پدرم روبه رو شدم ، هنوزم از دستش ناراحت و عصبانی بودم
بهش اهمیتی ندادم و از کنارش رد شدم ، انگار هیچ وجودی نداشت که باعث شد عصبی بشه و اسمم رو صدا بزنه
پ.ر: کیم رز !
۹.۷k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.