داستان : آسمان خاکستری پارت:۴
با جلو تر رفتن تعداد بچه های هم سن من بیشتر بیشتر میشد ، پسر و دختر ها با خوشحالی سمت هم میرفتن هم دیگه رو در آغوش میگرفتن ، یا دست میدادند و حرکات خاص و هماهنگی رو به نمایش میگذاشتند .
مثل همیشه تنها فردی که هیچ دوستی نداشت من بودم .
البته زیاد هم برام مهم نبود ، حالا که بهش فک میکنم از اولین باری که پامو داخل حیاط مدرسه گذاشتم و تا الان که نه ساله دارم نه ماه از سال رو داخل مدرسه میگذرونم همش سعی داشتم آدمای اطرافم رو درک کنم ولی واقعا غیر ممکنه ، نمیدونم یک آدم چطور میتونه همچین واکنش های نشون بده ، و همین گیجم میکنه ، هیچ کس هم از چیزی که نتونه درکش کنه خوشش نمیاد منم نه میخوام نه میتونم که استثنا باشم .
بالاخره با رسیدن به ساختمون بزرگی که همه بچه ها واردش میشدند ایستادم ، واقعا دلم نمیخواد برم مدرسه ، فکر نمیکنم اگه همین الان راهم رو کج کنم و تا ظهر که مدرسه تعطیل میشه این شهر کوچیک رو سیاحت کنم مشکلی پیش بیاد .
با همین فکر ها خواستم از مدرسه فاصله بگیرم که دستی محکم روی شونم قرار گرفت ، لرزشی ناخودآگاهی کل بدنم رو گذروند.
_چطوری تازه وارد ؟
برگشتم و با چهره خندان پلیسی که دیروز برای سر صدا آمده بود پشت در خونمون مواجه شدم ، متاسفانه حافظم یاری نمیکنه تا اسمشو بیاد بیارم ، البته زیاد هم مهم نیست .
تمام سعی ام رو کردم و لبخند کجی تحویلش دادم
_ خوبم، ممنون
_میخوای بری مدرسه ؟
آخه این دیگه چه سوال مسخره ایه؟ یکی نیست به این بگه یه بچه ۱۵ ساله با یه کوله پشتی دم در مدرسه چه غلطی میخواد بکنه جز این که وارد اون جهنم دره بشه؟
به زور لبخندم رو حفظ کردم و برعکس تمام حرف های ذهنم فقط جواب دادم :
_ بله
پلیس که دو برابر من قد داشت لبخند غلیظی زد و همین طور که من رو به طرف مدرسه میکشید گفت :
_ بیا ، خودم با بقیه اشنات میکنم
این پلیسه یا زیادی بیکاره ، یا زیادی فضول .
آخه دلیلی ندارد تو بخوای منو به بقیه معرفی کنی .
_نه نیاز نیست ، خودم میتونم انجامش بدم
چند باری نگاهم بین پلیس و در ورودی مدرسه چرخید .
پلیس با تعجب ساختگی پرسید :
_ مطمئنی ؟ آخه به نظر نمیرسه زیاد اهل معاشرت باشی !
خودت تنهایی اینو فهمیدی نابغه ؟
_آه نه این طور نیست من آدم اجتماعی هستم .
همیشه فکر میکردم دروغ گوی خوبی هستم ، فقط امید وارم لبخندم اونقدر ضایع نباشه تا بفهمه .
فکر کردم دیگه باید بیخیال بشه و بره ولی با جمله بعدیش تمام تصوراتم نسبت بهش خراب شد :
_ پس چرا میخواستی مدرسه رو بپیچونی؟
مثل همیشه تنها فردی که هیچ دوستی نداشت من بودم .
البته زیاد هم برام مهم نبود ، حالا که بهش فک میکنم از اولین باری که پامو داخل حیاط مدرسه گذاشتم و تا الان که نه ساله دارم نه ماه از سال رو داخل مدرسه میگذرونم همش سعی داشتم آدمای اطرافم رو درک کنم ولی واقعا غیر ممکنه ، نمیدونم یک آدم چطور میتونه همچین واکنش های نشون بده ، و همین گیجم میکنه ، هیچ کس هم از چیزی که نتونه درکش کنه خوشش نمیاد منم نه میخوام نه میتونم که استثنا باشم .
بالاخره با رسیدن به ساختمون بزرگی که همه بچه ها واردش میشدند ایستادم ، واقعا دلم نمیخواد برم مدرسه ، فکر نمیکنم اگه همین الان راهم رو کج کنم و تا ظهر که مدرسه تعطیل میشه این شهر کوچیک رو سیاحت کنم مشکلی پیش بیاد .
با همین فکر ها خواستم از مدرسه فاصله بگیرم که دستی محکم روی شونم قرار گرفت ، لرزشی ناخودآگاهی کل بدنم رو گذروند.
_چطوری تازه وارد ؟
برگشتم و با چهره خندان پلیسی که دیروز برای سر صدا آمده بود پشت در خونمون مواجه شدم ، متاسفانه حافظم یاری نمیکنه تا اسمشو بیاد بیارم ، البته زیاد هم مهم نیست .
تمام سعی ام رو کردم و لبخند کجی تحویلش دادم
_ خوبم، ممنون
_میخوای بری مدرسه ؟
آخه این دیگه چه سوال مسخره ایه؟ یکی نیست به این بگه یه بچه ۱۵ ساله با یه کوله پشتی دم در مدرسه چه غلطی میخواد بکنه جز این که وارد اون جهنم دره بشه؟
به زور لبخندم رو حفظ کردم و برعکس تمام حرف های ذهنم فقط جواب دادم :
_ بله
پلیس که دو برابر من قد داشت لبخند غلیظی زد و همین طور که من رو به طرف مدرسه میکشید گفت :
_ بیا ، خودم با بقیه اشنات میکنم
این پلیسه یا زیادی بیکاره ، یا زیادی فضول .
آخه دلیلی ندارد تو بخوای منو به بقیه معرفی کنی .
_نه نیاز نیست ، خودم میتونم انجامش بدم
چند باری نگاهم بین پلیس و در ورودی مدرسه چرخید .
پلیس با تعجب ساختگی پرسید :
_ مطمئنی ؟ آخه به نظر نمیرسه زیاد اهل معاشرت باشی !
خودت تنهایی اینو فهمیدی نابغه ؟
_آه نه این طور نیست من آدم اجتماعی هستم .
همیشه فکر میکردم دروغ گوی خوبی هستم ، فقط امید وارم لبخندم اونقدر ضایع نباشه تا بفهمه .
فکر کردم دیگه باید بیخیال بشه و بره ولی با جمله بعدیش تمام تصوراتم نسبت بهش خراب شد :
_ پس چرا میخواستی مدرسه رو بپیچونی؟
۱.۷k
۱۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.