"عشق نابجا" پارت ششم
ویو ا/ت
اینم که همش منو میپیچونه..آه.. گوشی رو انداختم کنار..رفتم ی نگاهی بخودم توی آینه کردم..حس بدی داشتم ..تاحالا کسی اینکارو با من نکرده بود..کم کم داشتم حس بدی میگرفتم..رفتم توی حموم و شروع کردم به شستن گردنم..کم کم اشکم هم در اومد..آخه چرا؟اصلا تقصیر خود احمقمه..چیکارش داشتم اخه..هق..گردنم سرخ شده بود ..بلند بلند گریه میکردم از اونجایی که توی خونه تنها بودم..
ویو جونگ کوک
تا الان واسه هیچ دختری کیس مارک نزاشتم..تقصیر خودش بود میخواست با من در نیفته..همش فکرم درگیرش بود ..پس بهش پیام دادم یکم که گذشت جوابم رو داد ولی خب مث اینکه خیلی عصبی بود..بهش گفتم فردا قراره چیزی رو بهش بگم..نمیخوام چیزی بهش بگم میخوام بیشتر عصبیش کنم..حال میده ..کرم ریزی..ها ها..
ویو ا/ت
از حموم اومدم بیرون موهام رو خشک کردم و خوابیدم..فردا صبح پاشدم ..هنوز کلی وقت داشتم ..رفتم آبی به دست و صورتم زدم و رفتم توی آشپزخونه که دیدم مامانم هم بیداره
ا/ت:مامان ..سلام بیداری؟چرا نخوابیدی
م.ا/ت:سلام دخترم..باید برم سرکار ..
ا/ت:دیشب که تا دیروقت سرکار بودی..چرا اینقدر زود باید بری؟اگه به خاطر من اینقدر کار میکنی من راضی نیستم خودمم کارمیکنم.
م.ا/ت:نه دخترم ..تو فقط باید درست رو بخونی کارت به بقیه چیزا نباشه ..ا/ت میخوام باهات یکم حرف بزنم بیا بشین اینجا..
ا/ت:چیشده؟
م.ا/ت:میدونی که بعد فوت پدرت من چقدر تنها شدم..میخواستم بگم که اگ..
ا/ت:اگه مسئله ازدواجه ..مامان من بار ها بهت گفتم نه..من نمیخوام تو ازدواج کنی..ولی اگه خودت میخوای حرفی نمیمونه باید منو فراموش کنی..
م.ا/ت:دخترم چرا اینجوری میگه؟توهم ازدواج میکنی میری بعد من میمونم و خودم ..دلت میاد..
ا/ت:مامان بب..وایسا ببینم کسی رو پیدا کردی؟
م.ا/ت:خب راستش نه ولی از الان همینجوری ازت پرسیدم که بدونم
ا/ت:مامان من با ازدواج دوبارت مخالفم ..اما هرجور خودت میخوای..انتخاب با خودته..
من میرم آماده بشم..مدرسم دیر نشه..
م.ا/ت:باشه دخترم منم میرم سرکار..خدافظ
ا/ت:هوم..خدافظ
چرا باید بخوام که مامانم دوباره ازدواج کنه اخه؟..هی وایسا ببینم زیاد وقت ندارم چرا داره به این چیزا فک میکنممم؟زود آماده شدم و خودم رو رسوندم به مدرسه ..امروز قرار بود جونگ کوک چیزی بهم بگه..وقتی وارد مدرسه شدم تا همه منو دیدن شروع کردن پچ پچ کردن..چی شده؟رفتم پیش هانا
هانا:عه اومدی
ا/ت:چیشده چرا تا منو دیدن اینجوری کردن؟
هانا:خب راستش
ا/ت:چی؟
هانا:یه شایعه درمورد تو و جونگ کوکه
ا/ت:چی؟چه شایعه ای..
هانا:که ..
ا/ت:هانا بگو جون به لبم نکن..
هانا:ا/ت بهتره ندونی چون از شنیدنش خوشحال نمیشی..
ا/ت:هانا بگو..
هانا:گفتن که تو زیرخواب جونگ کوکی..
ا/ت:چیییی؟
حمایتتت؟؟؟؟
اینم که همش منو میپیچونه..آه.. گوشی رو انداختم کنار..رفتم ی نگاهی بخودم توی آینه کردم..حس بدی داشتم ..تاحالا کسی اینکارو با من نکرده بود..کم کم داشتم حس بدی میگرفتم..رفتم توی حموم و شروع کردم به شستن گردنم..کم کم اشکم هم در اومد..آخه چرا؟اصلا تقصیر خود احمقمه..چیکارش داشتم اخه..هق..گردنم سرخ شده بود ..بلند بلند گریه میکردم از اونجایی که توی خونه تنها بودم..
ویو جونگ کوک
تا الان واسه هیچ دختری کیس مارک نزاشتم..تقصیر خودش بود میخواست با من در نیفته..همش فکرم درگیرش بود ..پس بهش پیام دادم یکم که گذشت جوابم رو داد ولی خب مث اینکه خیلی عصبی بود..بهش گفتم فردا قراره چیزی رو بهش بگم..نمیخوام چیزی بهش بگم میخوام بیشتر عصبیش کنم..حال میده ..کرم ریزی..ها ها..
ویو ا/ت
از حموم اومدم بیرون موهام رو خشک کردم و خوابیدم..فردا صبح پاشدم ..هنوز کلی وقت داشتم ..رفتم آبی به دست و صورتم زدم و رفتم توی آشپزخونه که دیدم مامانم هم بیداره
ا/ت:مامان ..سلام بیداری؟چرا نخوابیدی
م.ا/ت:سلام دخترم..باید برم سرکار ..
ا/ت:دیشب که تا دیروقت سرکار بودی..چرا اینقدر زود باید بری؟اگه به خاطر من اینقدر کار میکنی من راضی نیستم خودمم کارمیکنم.
م.ا/ت:نه دخترم ..تو فقط باید درست رو بخونی کارت به بقیه چیزا نباشه ..ا/ت میخوام باهات یکم حرف بزنم بیا بشین اینجا..
ا/ت:چیشده؟
م.ا/ت:میدونی که بعد فوت پدرت من چقدر تنها شدم..میخواستم بگم که اگ..
ا/ت:اگه مسئله ازدواجه ..مامان من بار ها بهت گفتم نه..من نمیخوام تو ازدواج کنی..ولی اگه خودت میخوای حرفی نمیمونه باید منو فراموش کنی..
م.ا/ت:دخترم چرا اینجوری میگه؟توهم ازدواج میکنی میری بعد من میمونم و خودم ..دلت میاد..
ا/ت:مامان بب..وایسا ببینم کسی رو پیدا کردی؟
م.ا/ت:خب راستش نه ولی از الان همینجوری ازت پرسیدم که بدونم
ا/ت:مامان من با ازدواج دوبارت مخالفم ..اما هرجور خودت میخوای..انتخاب با خودته..
من میرم آماده بشم..مدرسم دیر نشه..
م.ا/ت:باشه دخترم منم میرم سرکار..خدافظ
ا/ت:هوم..خدافظ
چرا باید بخوام که مامانم دوباره ازدواج کنه اخه؟..هی وایسا ببینم زیاد وقت ندارم چرا داره به این چیزا فک میکنممم؟زود آماده شدم و خودم رو رسوندم به مدرسه ..امروز قرار بود جونگ کوک چیزی بهم بگه..وقتی وارد مدرسه شدم تا همه منو دیدن شروع کردن پچ پچ کردن..چی شده؟رفتم پیش هانا
هانا:عه اومدی
ا/ت:چیشده چرا تا منو دیدن اینجوری کردن؟
هانا:خب راستش
ا/ت:چی؟
هانا:یه شایعه درمورد تو و جونگ کوکه
ا/ت:چی؟چه شایعه ای..
هانا:که ..
ا/ت:هانا بگو جون به لبم نکن..
هانا:ا/ت بهتره ندونی چون از شنیدنش خوشحال نمیشی..
ا/ت:هانا بگو..
هانا:گفتن که تو زیرخواب جونگ کوکی..
ا/ت:چیییی؟
حمایتتت؟؟؟؟
۸.۱k
۲۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.