* * زندگی متفاوت
🐾پارت اخر فصل اول
#paniz
یعنی همه اون عزیزم لفظ هایی که به من میگفت دیگه واسع ساحل میشه
همه چی متعلق به ساحل میشه
از همون اول این رابطه این عشق درست نبود هممون نگران میکرد
من باید مقاومت میکردم در برابر عشقم
الان نمیشد بعد چند سال باز ساحل میوند
چه بهتر که زود اومد و این عشقی که نباید به وجود می اومد
این عشق از اولش هم درست نبود
کاشکی اون روز که تو حموم بود نجاتم نمیداد راحت میشدم نگاهی به ساعت کردم 3 شب بود اره دقیقن همین ساعت خوبع پتو رو کنار زدم با پاهای لرزون از تخت اومدم پایین نگاهی به ایینه به خودم انداختم بزار حداقل نگاه کنم بر اخر به خودم موهای قشنگم که دورم ریخته شده بود زیبایی چشام من چی کم داشتم از ساحل نفس پر دردی کشیدم من از اول این قضیه باید میمردم از اتاق رفتم بیرون پله های طرف پشته بوم در پیش گرفتم محراب و مهشاد خواب بودن خیلی دوس داشتم تو روز عروسی شون باشم ولی خب این تقدیر منه باید قبولش کنم در پشت بوم قفل کردم بالا ی دیوار وایستادم دو تا بادیگار بودن اهمیتی ندادم بهشون چشام بستم نفسی کشیدم بر اخرین بار به ماه خیره شدم میرفتم پیش مامانم پیش بابام این که ناراحتی نداره صدای بادیگارد از پایین میومد التماسم میکرد بیام پایین ولی دوباره بهش اهمیت ندادم که بادیگارد اومد طرف خونمون هی در میزد این کارش باعث میشد محراب و هشاد بیدار بشن بیان سمت پشت بوم و هی در بزنن و التماس کنن
محراب:پانیذذ در وااا کننن خواهر گلم این درو وااا کن با هم حرف بزنیممم (داد)
مهشاد:پانیذ درووو وا کنن از خواهش میکنم(داد)
چشام بستم گریع کردم هیچی درست شدنی نبود
محراب:درووو وا کننن گلممم نکنن اینکارو با منن(داد)
در با شدت شکست ولی من هیچ کاری نکردم فقط یه قدم به جلو برداشتم
محراب:پانیذ قربونت من برمم این کارو نکن من به جز تو کی رو دارمم هوم اصن بیا پایین مشکلت با هم حل کنیم خب
پانیذ:هیچی درست نمیشه هیچی مث قبل نمیشه اصن چی عوض میشه اون دیگه منو دوست نداره اون ساحل دوست داره رضااا دیگه عاشق منییی نی دیگه بر ساحل شد با ساحل خانواده تشکیل میده بر بچه اوننن پدری میکنه میفهمییی اینو میفهمی بچه ایی که منن خودمم داشتم اصننن حسشمم نکردمم اینوو میفهمینن جفتتون نهه هیچی نمیفهمین اون دیگه منو ول کرد تموم شد(داد و گریه)
چشمام بستم خواستم قدم اخر بردارم که رها بشم و همه چی تموم بشه که مهشاد جیغ زد و در کثری از ثانیه محراب دستم گرف و مانع شد سرم تو سینه اش فرو بردم
محراب:هیششش گریه نکن همه چی تموم شد
باز نجات پیدا کردم....
پایان فصل اول
فصل اولمونمم تمومم شدددد منتظر فصل دومم باشین قشنگاا
راسی اگه رمان جدید از پانلئو میخایین تو روبیکا دارم هر کی میخاد بیاد پی ویم بگه....
#paniz
یعنی همه اون عزیزم لفظ هایی که به من میگفت دیگه واسع ساحل میشه
همه چی متعلق به ساحل میشه
از همون اول این رابطه این عشق درست نبود هممون نگران میکرد
من باید مقاومت میکردم در برابر عشقم
الان نمیشد بعد چند سال باز ساحل میوند
چه بهتر که زود اومد و این عشقی که نباید به وجود می اومد
این عشق از اولش هم درست نبود
کاشکی اون روز که تو حموم بود نجاتم نمیداد راحت میشدم نگاهی به ساعت کردم 3 شب بود اره دقیقن همین ساعت خوبع پتو رو کنار زدم با پاهای لرزون از تخت اومدم پایین نگاهی به ایینه به خودم انداختم بزار حداقل نگاه کنم بر اخر به خودم موهای قشنگم که دورم ریخته شده بود زیبایی چشام من چی کم داشتم از ساحل نفس پر دردی کشیدم من از اول این قضیه باید میمردم از اتاق رفتم بیرون پله های طرف پشته بوم در پیش گرفتم محراب و مهشاد خواب بودن خیلی دوس داشتم تو روز عروسی شون باشم ولی خب این تقدیر منه باید قبولش کنم در پشت بوم قفل کردم بالا ی دیوار وایستادم دو تا بادیگار بودن اهمیتی ندادم بهشون چشام بستم نفسی کشیدم بر اخرین بار به ماه خیره شدم میرفتم پیش مامانم پیش بابام این که ناراحتی نداره صدای بادیگارد از پایین میومد التماسم میکرد بیام پایین ولی دوباره بهش اهمیت ندادم که بادیگارد اومد طرف خونمون هی در میزد این کارش باعث میشد محراب و هشاد بیدار بشن بیان سمت پشت بوم و هی در بزنن و التماس کنن
محراب:پانیذذ در وااا کننن خواهر گلم این درو وااا کن با هم حرف بزنیممم (داد)
مهشاد:پانیذ درووو وا کنن از خواهش میکنم(داد)
چشام بستم گریع کردم هیچی درست شدنی نبود
محراب:درووو وا کننن گلممم نکنن اینکارو با منن(داد)
در با شدت شکست ولی من هیچ کاری نکردم فقط یه قدم به جلو برداشتم
محراب:پانیذ قربونت من برمم این کارو نکن من به جز تو کی رو دارمم هوم اصن بیا پایین مشکلت با هم حل کنیم خب
پانیذ:هیچی درست نمیشه هیچی مث قبل نمیشه اصن چی عوض میشه اون دیگه منو دوست نداره اون ساحل دوست داره رضااا دیگه عاشق منییی نی دیگه بر ساحل شد با ساحل خانواده تشکیل میده بر بچه اوننن پدری میکنه میفهمییی اینو میفهمی بچه ایی که منن خودمم داشتم اصننن حسشمم نکردمم اینوو میفهمینن جفتتون نهه هیچی نمیفهمین اون دیگه منو ول کرد تموم شد(داد و گریه)
چشمام بستم خواستم قدم اخر بردارم که رها بشم و همه چی تموم بشه که مهشاد جیغ زد و در کثری از ثانیه محراب دستم گرف و مانع شد سرم تو سینه اش فرو بردم
محراب:هیششش گریه نکن همه چی تموم شد
باز نجات پیدا کردم....
پایان فصل اول
فصل اولمونمم تمومم شدددد منتظر فصل دومم باشین قشنگاا
راسی اگه رمان جدید از پانلئو میخایین تو روبیکا دارم هر کی میخاد بیاد پی ویم بگه....
۱۰.۹k
۰۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.