pawn/پارت ۱۵۹
دو روز بعد...
خانواده ی تهیونگ و ا/ت کاملا از ماجرای ازدواجشون باخبر شده بودن... اما کسی توان مخالفت باهاشون رو نداشت...
چون اونقدر خطا مرتکب شده بودن که راهی برای اعتراض باقی نذاشته بودن...
تهیونگ همچنان سعی داشت ا/ت رو قانع کنه که جشن عروسی بگیرن اما ا/ت بیشتر لج میکرد...
در این بین تنها کسی که خیلی از وضعیت راضی بود یوجین بود...
پدرشو پیدا کرده بود... این خوشحالی بزرگ زندگیش بود... بیشتر وقتشو با تهیونگ میگذروند...
دیگه برای رفتن به مهدکودک ناراحت نمیشد... بلکه با اشتیاق میرفت...
برای همین وقتی صبح به در مهدکودک رسوندش یوجین بهش گفت: لطفا خودت بیا دنبالم
تهیونگ: دختر خشگلم... من ممکنه کارم زیاد باشه... میشه مامی بیاد؟
یوجین: نه... نمیشه
تهیونگ: چرا؟
یوجین: میخوام به دوستام بگم تو بابای منی... اونا فک میکنن بابام منو دوس نداشته که رفته...
تهیونگ هر بار با شنیدن چنین جملاتی از یوجین غمگین میشد... برای همین بغلش کرد.... لپشو بوسید و با دوتا انگشتش گونه ی لطیفش رو کشید...
تهیونگ: باشه... میام
یوجین: خوبه....
*********
ا/ت وسایلشو جمع کرده بود...
مادرش با دیدن ساک جمع شدش شوک شد...
پرسید: ا/ت داری چیکار میکنی؟
ا/ت: منو تهیونگ فردا ازدواجمونو رسمی میکنیم... وسایلی که نیاز داشتمو برداشتم... میخوام ببرم خونش...
دوهی اخم کرد... با ناراحتی گفت:
دخترم... درسته که توی وضعیتی که تو و تهیونگ دارین ازدواج با عجلتون درست تره ولی داری اشتباه میکنی!... بدون اینکه مراسم بگیرین... بدون اینکه لباس عروس بپوشی داری میری؟ مگه میشه! پس ما چجوری جواب اطرافیانمونو بدیم؟
ا/ت: بیخودی خودتونو اذیت نکنین... من فردا دارم میرم... همه ی چیزاییم که گفتین به خودم مربوطه... که اصلا برام مهم نیستن... فقط خوشبختی مهمه! همین!...
چمدونش رو برداشت و از کنار مادرش رد شد...
به خاطر پنج سال نبودن ا/ت همه میترسیدن زیاد باهاش بحث و مشاجره داشته باشن... میترسیدن بازم تصمیم عجیب دیگه ای بگیره و این بار غیر قابل جبران باشه... برای همین فقط به توصیه کردن بسنده میکردن...
**********
ا/ت در حال رانندگی بود... با تهیونگ تماس گرفت...
تهیونگ: بله؟
ا/ت: کلید ویلا رو میخوام!
تهیونگ: ویلا؟ چرا اونجا؟
ا/ت: میخوام یه هفته ای رو اونجا بگذرونیم... البته اینکه توام بیای به عهده خودته... میخوام چمدونمو بزارم اونجا... یکمم تمیزش کنم
تهیونگ: خودتو اذیت نکن... امروز یه نفرو میبرم تمیزش کنه
ا/ت: خودم میخوام تمیزش کنم!
تهیونگ: باشه... خودم کلیدو میارم برات... تو کجایی؟
ا/ت: تازه از خونه بیرون اومدم
تهیونگ: تو برو... دنبالت میام... بهت میرسم
ا/ت: باشه...
ا/ت با اومدن تهیونگ مخالفت نکرد... چون بنظرش میتونست بازم تهیونگ رو اذیت کنه...
ا/ت این روزها فرصتی به دست آورده بود تا رنج تنهاییشو با آزار دادن بانیانش تخلیه کنه...
تهیونگ هم یکی از این آدما بود...
**********
خانواده ی تهیونگ و ا/ت کاملا از ماجرای ازدواجشون باخبر شده بودن... اما کسی توان مخالفت باهاشون رو نداشت...
چون اونقدر خطا مرتکب شده بودن که راهی برای اعتراض باقی نذاشته بودن...
تهیونگ همچنان سعی داشت ا/ت رو قانع کنه که جشن عروسی بگیرن اما ا/ت بیشتر لج میکرد...
در این بین تنها کسی که خیلی از وضعیت راضی بود یوجین بود...
پدرشو پیدا کرده بود... این خوشحالی بزرگ زندگیش بود... بیشتر وقتشو با تهیونگ میگذروند...
دیگه برای رفتن به مهدکودک ناراحت نمیشد... بلکه با اشتیاق میرفت...
برای همین وقتی صبح به در مهدکودک رسوندش یوجین بهش گفت: لطفا خودت بیا دنبالم
تهیونگ: دختر خشگلم... من ممکنه کارم زیاد باشه... میشه مامی بیاد؟
یوجین: نه... نمیشه
تهیونگ: چرا؟
یوجین: میخوام به دوستام بگم تو بابای منی... اونا فک میکنن بابام منو دوس نداشته که رفته...
تهیونگ هر بار با شنیدن چنین جملاتی از یوجین غمگین میشد... برای همین بغلش کرد.... لپشو بوسید و با دوتا انگشتش گونه ی لطیفش رو کشید...
تهیونگ: باشه... میام
یوجین: خوبه....
*********
ا/ت وسایلشو جمع کرده بود...
مادرش با دیدن ساک جمع شدش شوک شد...
پرسید: ا/ت داری چیکار میکنی؟
ا/ت: منو تهیونگ فردا ازدواجمونو رسمی میکنیم... وسایلی که نیاز داشتمو برداشتم... میخوام ببرم خونش...
دوهی اخم کرد... با ناراحتی گفت:
دخترم... درسته که توی وضعیتی که تو و تهیونگ دارین ازدواج با عجلتون درست تره ولی داری اشتباه میکنی!... بدون اینکه مراسم بگیرین... بدون اینکه لباس عروس بپوشی داری میری؟ مگه میشه! پس ما چجوری جواب اطرافیانمونو بدیم؟
ا/ت: بیخودی خودتونو اذیت نکنین... من فردا دارم میرم... همه ی چیزاییم که گفتین به خودم مربوطه... که اصلا برام مهم نیستن... فقط خوشبختی مهمه! همین!...
چمدونش رو برداشت و از کنار مادرش رد شد...
به خاطر پنج سال نبودن ا/ت همه میترسیدن زیاد باهاش بحث و مشاجره داشته باشن... میترسیدن بازم تصمیم عجیب دیگه ای بگیره و این بار غیر قابل جبران باشه... برای همین فقط به توصیه کردن بسنده میکردن...
**********
ا/ت در حال رانندگی بود... با تهیونگ تماس گرفت...
تهیونگ: بله؟
ا/ت: کلید ویلا رو میخوام!
تهیونگ: ویلا؟ چرا اونجا؟
ا/ت: میخوام یه هفته ای رو اونجا بگذرونیم... البته اینکه توام بیای به عهده خودته... میخوام چمدونمو بزارم اونجا... یکمم تمیزش کنم
تهیونگ: خودتو اذیت نکن... امروز یه نفرو میبرم تمیزش کنه
ا/ت: خودم میخوام تمیزش کنم!
تهیونگ: باشه... خودم کلیدو میارم برات... تو کجایی؟
ا/ت: تازه از خونه بیرون اومدم
تهیونگ: تو برو... دنبالت میام... بهت میرسم
ا/ت: باشه...
ا/ت با اومدن تهیونگ مخالفت نکرد... چون بنظرش میتونست بازم تهیونگ رو اذیت کنه...
ا/ت این روزها فرصتی به دست آورده بود تا رنج تنهاییشو با آزار دادن بانیانش تخلیه کنه...
تهیونگ هم یکی از این آدما بود...
**********
۲۱.۰k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.