وقتی ناراحتش کردی...🌸🍓
•دوپارتی•
هردو با دلخوری بهم زل زده بودن. پدر مادرشون آماده بودن تا اگه خواستن دعوا رو از سر بگیرن کنترلشون کنن.چویی خواهر واقعیه کوک نبود.زمانی که ۱ ساله بود پدر مادر جونگ کوک اونو به سرپرستی گرفتن...اونموقع کوک ۲ سالش بود. درسته خواهر واقعیش نبود ولی خیلی دوستش داشت و چویی هم همینطور. همیشه حواسش به خواهرش بود..تو مهد کودک مدرسه....حالاهم دانشگاه.
اونا هم مثل بقیه ی خواهر و برادر ها دعوا میکردن.... ولی این یکی خیلی مزخرف بود!
دعوا برای ادکلنه چویی بود!
دوستش برای تولدش بهش هدیه داده بود و چویی هم همیشه تو خونه میزدش ولی وقتی امروز دید ادکلنش تو کشوی میزش نیست عصبانی شد و فکر کرد کار کوکه....آخه قبلا هم برای اینکه حرصش رو در بیاره وسایلش رو قایم می کرد و بعد از اینکه یه دل سیر خندید بهش پس میداد.
اما کوک حتی از جای ادکلن هم خبر نداشت!
برای پروژه ی دانشگاهش میخواست بره کتاب خونه تا با دوستش مشورت کنه برای همین عجله داشت و چویی هم دست از سرش برنمی داشت...خب ادمه دیگه! یهو کنترلش رو از دست داد و سرش داد کشید و چویی هم برای تلافی با ناخونای بلندش روی گونه ی نرم و سفید کوک چنگ انداخت.
نگاهی به زخم روی گونه ی نرم و سفید کوک انداخت و بغض کرد...نمی خواست اینطوری شه!
جونگ کوک که تاحالا بخاطر اینکه مامانش زخم گونش رو ضد عفونی کنه روی کاناپه نشسته بود پاشد... کشی از دور مچش دراورد و باهاش قسمتی از موهاش رو بست و کلاه لبه دارش رو گذاشت و کوله ی مشکیش رو انداخت رو کولش و بدون ذره ای توجه به خواهرش با صدای آروم از مادرشون خداحافظی کرد و رفت.
چویی با شنیدن صدای بسته شدن در اولین قطره اشکش روی گونه ی لطیف و سفیدش سر خورد...به سرعت به سمت پله های طبقه ی بالا دوید تا به اتاق جونگ کوک بره.
آروم وارد اتاق شد و نفس عمیقی کشید...مثل همیشه بوی ادکلن خنکش تو اتاق پخش شده بود. بالشتک خرسیه برادرش رو از رو تخت بزرگ و دونفرش برداشت و وارد تراس شد...روی یکی از مبلای توی تراس نشست و بالشتک رو محکم بغل کرد .
هق هق هاش کل تراس رو پر کرده بود...با دیدن خورشید که آخرین پرتو های نورش رو به آسمون نیلی رنگ میتابوند پلکاش رو هم افتاد و باعث شد چند قطره اشک دیگه از گوشه ی چشمش رو بالشتک بچکه.
با اشک های روی صورتش خوابش برد!
هردو با دلخوری بهم زل زده بودن. پدر مادرشون آماده بودن تا اگه خواستن دعوا رو از سر بگیرن کنترلشون کنن.چویی خواهر واقعیه کوک نبود.زمانی که ۱ ساله بود پدر مادر جونگ کوک اونو به سرپرستی گرفتن...اونموقع کوک ۲ سالش بود. درسته خواهر واقعیش نبود ولی خیلی دوستش داشت و چویی هم همینطور. همیشه حواسش به خواهرش بود..تو مهد کودک مدرسه....حالاهم دانشگاه.
اونا هم مثل بقیه ی خواهر و برادر ها دعوا میکردن.... ولی این یکی خیلی مزخرف بود!
دعوا برای ادکلنه چویی بود!
دوستش برای تولدش بهش هدیه داده بود و چویی هم همیشه تو خونه میزدش ولی وقتی امروز دید ادکلنش تو کشوی میزش نیست عصبانی شد و فکر کرد کار کوکه....آخه قبلا هم برای اینکه حرصش رو در بیاره وسایلش رو قایم می کرد و بعد از اینکه یه دل سیر خندید بهش پس میداد.
اما کوک حتی از جای ادکلن هم خبر نداشت!
برای پروژه ی دانشگاهش میخواست بره کتاب خونه تا با دوستش مشورت کنه برای همین عجله داشت و چویی هم دست از سرش برنمی داشت...خب ادمه دیگه! یهو کنترلش رو از دست داد و سرش داد کشید و چویی هم برای تلافی با ناخونای بلندش روی گونه ی نرم و سفید کوک چنگ انداخت.
نگاهی به زخم روی گونه ی نرم و سفید کوک انداخت و بغض کرد...نمی خواست اینطوری شه!
جونگ کوک که تاحالا بخاطر اینکه مامانش زخم گونش رو ضد عفونی کنه روی کاناپه نشسته بود پاشد... کشی از دور مچش دراورد و باهاش قسمتی از موهاش رو بست و کلاه لبه دارش رو گذاشت و کوله ی مشکیش رو انداخت رو کولش و بدون ذره ای توجه به خواهرش با صدای آروم از مادرشون خداحافظی کرد و رفت.
چویی با شنیدن صدای بسته شدن در اولین قطره اشکش روی گونه ی لطیف و سفیدش سر خورد...به سرعت به سمت پله های طبقه ی بالا دوید تا به اتاق جونگ کوک بره.
آروم وارد اتاق شد و نفس عمیقی کشید...مثل همیشه بوی ادکلن خنکش تو اتاق پخش شده بود. بالشتک خرسیه برادرش رو از رو تخت بزرگ و دونفرش برداشت و وارد تراس شد...روی یکی از مبلای توی تراس نشست و بالشتک رو محکم بغل کرد .
هق هق هاش کل تراس رو پر کرده بود...با دیدن خورشید که آخرین پرتو های نورش رو به آسمون نیلی رنگ میتابوند پلکاش رو هم افتاد و باعث شد چند قطره اشک دیگه از گوشه ی چشمش رو بالشتک بچکه.
با اشک های روی صورتش خوابش برد!
۱۰.۲k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.