فیک یونمین پارت سوم (مرد شنی)
یونگی چوبش را از روی شانه اش پایین آورد و به بالای تخت پسر رفت
'پارک جیمین'
یونگی پلاک اسمش را خواند و با دقت بیشتری به فرشته روبرویش خیره شد.
دستش را روی پیشانی پسری که در خواب اخم کرده بود دچار توهم شده بود و صداهای کوچکی در می آورد نگه داشت تا بتواند خواب پسر را بفهمد.
متوجه شد که اون خواب یکی از خواب های ممنوعه اخم کرد و به بالای تخت جیمین نگاه کرد.
پسر به نظر حالش خوب نیست و ممکن است اگر بیدار نشود اتفاق بدی برایش بیفتد و همچنین در نظر داشت که اگر پسر را با دارو مجبور به خوابیدن کرده باشد درست نیست او را بیدار کند، بنابراین او چندین بار عصای جادویش را تکان داد.
و چشمان سیاهش به رنگ طلایی درآمد و مثل لالایی شروع کرد به زمزمه کردن و گفتن.
بعد از چند ثانیه صورت پسر به حالت عادی برگشت و تنفسش منظم شد.
یونگی دقایقی آنجا ایستاد و وقتی مطمئن شد آن شب دیگر رویایی از تاریکی بیرون بیرون نمی آید و به پسرک حمله نمی کند، به سمت در خروجی حرکت کرد، اما در آخرین لحظه زمانی که او درحال خارج شدم از اتاق بود، زمزمه آهنگینی شنید . سرجایش ایستاد.
(مرد شنی به من یک رویا بدهید)
🌘
(آن را به زیباترین چیزی که تا به حال ساخته اید تبدیل کنید)
🌘
(با لطافت گل رز و شبدر او را ببوسید)
🌘
(و به او بگویید شب های تنهایی اش تمام شده)
🌘
(مرد شنی)
🌘
(من خیلی تنهام... کسی رو ندارم که مال من باشد)
🌘
(پس لطفا چوب جادویی خود را روشن کنید)
🌘
(مرد شنی به من یک رویا بدهید)
🌘
یونگی شوکه ایستاده بود.
آن پسر دیگر خواب نبود بلکه نشسته بود و به او خیره شده بود. او می توانست آن را حس کند!
به ارمی برگشت.
نمی دانست چه عکس العملی نشان دهد، تنها کاری که می توانست بکند این بود که آب گلویش را قورت دهد.
چشمان پسر رو او بود!
"یعنی پسر میتوانست او را ببیند؟"
این چیزی بود که در سرش می گذشت
خب اینم از پارت سوم بازم میگم ببخشید که انقدر دیر پارت گذاشتمم
تا پارت بعدی خدافظ خرس عسلی هاا🦋💙
'پارک جیمین'
یونگی پلاک اسمش را خواند و با دقت بیشتری به فرشته روبرویش خیره شد.
دستش را روی پیشانی پسری که در خواب اخم کرده بود دچار توهم شده بود و صداهای کوچکی در می آورد نگه داشت تا بتواند خواب پسر را بفهمد.
متوجه شد که اون خواب یکی از خواب های ممنوعه اخم کرد و به بالای تخت جیمین نگاه کرد.
پسر به نظر حالش خوب نیست و ممکن است اگر بیدار نشود اتفاق بدی برایش بیفتد و همچنین در نظر داشت که اگر پسر را با دارو مجبور به خوابیدن کرده باشد درست نیست او را بیدار کند، بنابراین او چندین بار عصای جادویش را تکان داد.
و چشمان سیاهش به رنگ طلایی درآمد و مثل لالایی شروع کرد به زمزمه کردن و گفتن.
بعد از چند ثانیه صورت پسر به حالت عادی برگشت و تنفسش منظم شد.
یونگی دقایقی آنجا ایستاد و وقتی مطمئن شد آن شب دیگر رویایی از تاریکی بیرون بیرون نمی آید و به پسرک حمله نمی کند، به سمت در خروجی حرکت کرد، اما در آخرین لحظه زمانی که او درحال خارج شدم از اتاق بود، زمزمه آهنگینی شنید . سرجایش ایستاد.
(مرد شنی به من یک رویا بدهید)
🌘
(آن را به زیباترین چیزی که تا به حال ساخته اید تبدیل کنید)
🌘
(با لطافت گل رز و شبدر او را ببوسید)
🌘
(و به او بگویید شب های تنهایی اش تمام شده)
🌘
(مرد شنی)
🌘
(من خیلی تنهام... کسی رو ندارم که مال من باشد)
🌘
(پس لطفا چوب جادویی خود را روشن کنید)
🌘
(مرد شنی به من یک رویا بدهید)
🌘
یونگی شوکه ایستاده بود.
آن پسر دیگر خواب نبود بلکه نشسته بود و به او خیره شده بود. او می توانست آن را حس کند!
به ارمی برگشت.
نمی دانست چه عکس العملی نشان دهد، تنها کاری که می توانست بکند این بود که آب گلویش را قورت دهد.
چشمان پسر رو او بود!
"یعنی پسر میتوانست او را ببیند؟"
این چیزی بود که در سرش می گذشت
خب اینم از پارت سوم بازم میگم ببخشید که انقدر دیر پارت گذاشتمم
تا پارت بعدی خدافظ خرس عسلی هاا🦋💙
۱.۸k
۲۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.