فرشته نجات
فرشته نجات
-----------------------------------------------
ویو لانا: آروم آروم توی خیابون قدم میزدم ساعت ⁵ صبحـ ! دیگه تحمل همه چی برام سخت بود, حتی تحمل خودم, اتفاقایی که دیشب برام افتاد غیر قابل باور بود...
☆بازگشت به ساعت ⁹ شب☆
لانا: مامانم صدام زد تا بیام شام بخورم وقتی از اتاق رفتم بیرون دیدم مامانم خوابیده کف زمین وسط حال, لانا:مامان چیشده؟ *نگران*
مامان لانا: من زیاد قرص خوردم, ممکنه دیگه منو نبینی مراقب خودت باش....
لانا:ماماااان نهه *داد*
بابام و داداشم زنگ زدن امبولانس اومد مامانمو برد و خودشون هم رفتن بیمارستان ولی من موندم توی خونه, بعد از یک ساعت بهم خبر دادنـ که حالش خیلی بده ولی زنده میمونه یه تیکه کیک خوردم , هودی سرمهای داداشمو با یک شلوار لش مشکی پوشیدم و از خونه زدم بیرون...
☆پایان پرش زمانی☆
از ساعت ¹¹ تا همین الان داداشم, بابام و خالم حداقل ¹⁰⁰ بار بهم زنگ زدن گوشیمو برداشتم و به بابام پیام دادم:من خوبم و گوشیمو بی صدا دوباره گذاشتمش توی جیبم, رفتم لب یک پرتگاه وایسادم قطرات بارون کاملا خیسم کرده بود , به پایین زل زدم, واقعا باید تمومش کنم؟ یعنی پشیمون نمیشم؟ توی همین افکار بودم که با صدای یه پسر غریبه به خودم اومدم
پسر:به خودکشی فکر نکن, هر مشکلی که هست با خودکشی حل نمیشه.
لانا:ولی دیگه تحمل ندارم
پسر:من 7 سال پیش وقتی 16 سالم بود مامانم به خاطر افسردگیه شدید خودکشی کرد, بابام بعد از مرگ مامانم گم و گور شد, فقط خودم و موندم و یه خواهر 12 ساله پلی الان خواهرم حالش خوبه داره و داره خیلی عادی و راحت زندگیشو میکنه و منم دارم زندگیمو میکنم آره خیلی سخت بود خیلی وقتا لب همین پرتگاه وایمیستادم و ساعت ها به قصد پرت کردن خودم به اون پایین خیره میشدم ولی فکر اینکه خواهرم فقط منو داره دوباره برمیگشتم همینطور گذشت تا وقتی که فهمیدم خودکشی راه حل نیست, درک میکنم تحمل کردن یه سری مشکلات خیلی سخته ولی خودکشی چیزیو درست نمیکنه ببین من دووم آوردم پس توهم میتونی.
لانا:واو من... من متاسفم.
پسر:نه نه تقصیر تو که نیست حالا مشکل تو چیه؟
لانا:*براش تعریف کرد* همین.
پسر:خیلی سخته میفهمم ولی الان همون مادرت بدون تو دیگه قطعا دووم نمیاره , بابات؟ داداشت؟ اونا چی؟ به خاطر اونا برگرد.
اشکامو پاک کردم و با بغض گفتم : باشه مرسی.
وقتی اینو گفتم دوستمو گرفت آوردم جلو و بغلم کرد, بدون هیچ حرفی فقط موهامو نوازش میکرد. بعد از چند دقیقه که اشکام بند اومد سرمو بوسید و منو از بغلش بیرون آورد, خم شد و صورتش رو به روی صورتم قرار گرفت, با لبخند اشکامو پاک کرد و ...
------------------------------------
خب چطور بود؟
خوشحال میشم نظرتو
توی کامنت ها بگی و حمایت کنی💕✨
-----------------------------------------------
ویو لانا: آروم آروم توی خیابون قدم میزدم ساعت ⁵ صبحـ ! دیگه تحمل همه چی برام سخت بود, حتی تحمل خودم, اتفاقایی که دیشب برام افتاد غیر قابل باور بود...
☆بازگشت به ساعت ⁹ شب☆
لانا: مامانم صدام زد تا بیام شام بخورم وقتی از اتاق رفتم بیرون دیدم مامانم خوابیده کف زمین وسط حال, لانا:مامان چیشده؟ *نگران*
مامان لانا: من زیاد قرص خوردم, ممکنه دیگه منو نبینی مراقب خودت باش....
لانا:ماماااان نهه *داد*
بابام و داداشم زنگ زدن امبولانس اومد مامانمو برد و خودشون هم رفتن بیمارستان ولی من موندم توی خونه, بعد از یک ساعت بهم خبر دادنـ که حالش خیلی بده ولی زنده میمونه یه تیکه کیک خوردم , هودی سرمهای داداشمو با یک شلوار لش مشکی پوشیدم و از خونه زدم بیرون...
☆پایان پرش زمانی☆
از ساعت ¹¹ تا همین الان داداشم, بابام و خالم حداقل ¹⁰⁰ بار بهم زنگ زدن گوشیمو برداشتم و به بابام پیام دادم:من خوبم و گوشیمو بی صدا دوباره گذاشتمش توی جیبم, رفتم لب یک پرتگاه وایسادم قطرات بارون کاملا خیسم کرده بود , به پایین زل زدم, واقعا باید تمومش کنم؟ یعنی پشیمون نمیشم؟ توی همین افکار بودم که با صدای یه پسر غریبه به خودم اومدم
پسر:به خودکشی فکر نکن, هر مشکلی که هست با خودکشی حل نمیشه.
لانا:ولی دیگه تحمل ندارم
پسر:من 7 سال پیش وقتی 16 سالم بود مامانم به خاطر افسردگیه شدید خودکشی کرد, بابام بعد از مرگ مامانم گم و گور شد, فقط خودم و موندم و یه خواهر 12 ساله پلی الان خواهرم حالش خوبه داره و داره خیلی عادی و راحت زندگیشو میکنه و منم دارم زندگیمو میکنم آره خیلی سخت بود خیلی وقتا لب همین پرتگاه وایمیستادم و ساعت ها به قصد پرت کردن خودم به اون پایین خیره میشدم ولی فکر اینکه خواهرم فقط منو داره دوباره برمیگشتم همینطور گذشت تا وقتی که فهمیدم خودکشی راه حل نیست, درک میکنم تحمل کردن یه سری مشکلات خیلی سخته ولی خودکشی چیزیو درست نمیکنه ببین من دووم آوردم پس توهم میتونی.
لانا:واو من... من متاسفم.
پسر:نه نه تقصیر تو که نیست حالا مشکل تو چیه؟
لانا:*براش تعریف کرد* همین.
پسر:خیلی سخته میفهمم ولی الان همون مادرت بدون تو دیگه قطعا دووم نمیاره , بابات؟ داداشت؟ اونا چی؟ به خاطر اونا برگرد.
اشکامو پاک کردم و با بغض گفتم : باشه مرسی.
وقتی اینو گفتم دوستمو گرفت آوردم جلو و بغلم کرد, بدون هیچ حرفی فقط موهامو نوازش میکرد. بعد از چند دقیقه که اشکام بند اومد سرمو بوسید و منو از بغلش بیرون آورد, خم شد و صورتش رو به روی صورتم قرار گرفت, با لبخند اشکامو پاک کرد و ...
------------------------------------
خب چطور بود؟
خوشحال میشم نظرتو
توی کامنت ها بگی و حمایت کنی💕✨
۳.۰k
۱۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.