گیتار مشکی
part 11
بخش اول
*از زبان تهیونگ
همه بجز جین روی زمین نشسته بودیم و منتظر بودیم تا حرفای هوسوک رو بشنویم. همه از حرف نزدن هوسوک عصبی بودیم ولی یونا دیگه داشت منفجر میشد. هوسوک براش خیلی مهم بود و حرف نزدنش باعث شده بود که بدجور بریزه بهم. دیگه صحبت نمیکرد و فقط با خشم به چشمای هوسوک زل زده بود جواباش رو به سوالای ما گوش میداد.
کوکی: هیونگ... چرا نمیگی چت شده؟ هی میگی حالت خوبه و طوری نیس ولی آدم که بی دلیل اینقدر گریه نمیکنه که دستاش تا مدت ها بلرزه! بگو چی شده!
هوبی لبخند رضايت بخشی به کوک زد و جوابش رو با آرامش داد.
+نگران نباش خرگوش کوچولو! حالم خوبه! چیز خاصی نبود، راست میگم!
دیگه صبر یونا تموم شده بود. با عصبانیت دستش رو روی میزی که وسط سالن قرار داشت و دورش حلقه زده بودیم، کوبید و از جاش بلند شد. داد زد.
×کافیه دیگه هوسوک! اینقدر دروغ نگو! دیگه از تحمل داره خارج میشه! چند بار بهت بگم چیزی رو توی دلت نریز ها؟ چند بار تا بالاخره گوش کنی؟
نفس عمیقی کشید.
×میدونی چیه؟ من فعلا میرم بالا. نمیتونم اینجا بشینم دروغای تورو گوش کنم!
و با قدم های سنگین از سالن خارج شد. صدای پاش که داشتم پله هارو طی میکردن شنیده میشد.
هوسوک شکه، داشت با رفتنش نگاه میکرد. نمیفهمید که چرا یونا داره اینجوری میکنه.
نامی:هوسوکا... اگه نمیخوای به ما بگی نگو! ولی... اون حق داره بدونه چی باعث شده محم ترین فرد زندگیش چرا حال بدی داره. چرا همه چیو توی خودش میریزه و همیشه در حال تظاهر کردنه! مجبورت نمیکنم به ما بگی ولی...
توی حرفش پریدم
-باید باهاش حرف بزنی هیونگ! برو و از دلش در بیار! دسته داره یخورده احساسی رفتار میکنه ولی اون فقط... میترسه! میترسه که تو رو هم مثل اونا از دست بده! تلاش کن درکش کنی! اون خودشو مسئول این اتفاقا میدونه!
همه حرف منو تایید کردن.
هوسوک نفس عمیقی کشید. دستاش رو روی پاهاش گذاشت و از سر جاش بلند شد. تیشرت آبی رنگ گشادش رو که توی شلوارش بود تکوند و آروم از سالن خارج شد و به سمت اتاق یونا رفت.
همه نگرانش بودیم. اون اولین فردی نبود که همچین حالی داشت... و ما اونا رو از دست دادیم... همه مخصوصا یونا میترسیدیم که هوسوکم مثل اونا بشه. میترسیدیم از دستش بدیم...
*از زبان هوسوک
درست بود که اعصابم بهم ریخته بود و حال روحی روانی خوبی نداشتم، درست بود که هرچقدر به اون تاریخ شوم نزدیک تر میشدیم حالم بدترم میشد، ولی... تظاهر میکردم حالم خوبه تا بچه ها ناراحت نشن... انگار با یه اشتباه... همه چیز بهم ریخته بود... و من نمیتونستم چیزی بهشون بگم... اگه میگفتم عملا قرارداد مرگشونو امضا میکردم... فقط باید صبر کنم تا اون روز برسه و وقتی کارمو انجام دادم... دیگه در امنيت کاملن
میفهمیدم که یونا چه احساسی داره ولی همش برای خودشه... ندونه، به نفعشه.
از سر جام بلند شدم به سمت اتاق یونا رفتم. باید باهاش حرف بزنم و... یه جوری از دلش دربیارم.
هر چقدر بیشتر به اتاقش نزدیک میشدم، غم و اندوه اینکه قرار بود ترکشون کنم بیشتر قلبم رو میفشرد. نمیتونستم همچین کاری کنم ولی مجبور بودم... مجبور بودم که گنجینه هامو رها کنم و از پیششون برم تا جونشونو نجات بدم...
_________________________
*چند ماه پیش
بخش اول
*از زبان تهیونگ
همه بجز جین روی زمین نشسته بودیم و منتظر بودیم تا حرفای هوسوک رو بشنویم. همه از حرف نزدن هوسوک عصبی بودیم ولی یونا دیگه داشت منفجر میشد. هوسوک براش خیلی مهم بود و حرف نزدنش باعث شده بود که بدجور بریزه بهم. دیگه صحبت نمیکرد و فقط با خشم به چشمای هوسوک زل زده بود جواباش رو به سوالای ما گوش میداد.
کوکی: هیونگ... چرا نمیگی چت شده؟ هی میگی حالت خوبه و طوری نیس ولی آدم که بی دلیل اینقدر گریه نمیکنه که دستاش تا مدت ها بلرزه! بگو چی شده!
هوبی لبخند رضايت بخشی به کوک زد و جوابش رو با آرامش داد.
+نگران نباش خرگوش کوچولو! حالم خوبه! چیز خاصی نبود، راست میگم!
دیگه صبر یونا تموم شده بود. با عصبانیت دستش رو روی میزی که وسط سالن قرار داشت و دورش حلقه زده بودیم، کوبید و از جاش بلند شد. داد زد.
×کافیه دیگه هوسوک! اینقدر دروغ نگو! دیگه از تحمل داره خارج میشه! چند بار بهت بگم چیزی رو توی دلت نریز ها؟ چند بار تا بالاخره گوش کنی؟
نفس عمیقی کشید.
×میدونی چیه؟ من فعلا میرم بالا. نمیتونم اینجا بشینم دروغای تورو گوش کنم!
و با قدم های سنگین از سالن خارج شد. صدای پاش که داشتم پله هارو طی میکردن شنیده میشد.
هوسوک شکه، داشت با رفتنش نگاه میکرد. نمیفهمید که چرا یونا داره اینجوری میکنه.
نامی:هوسوکا... اگه نمیخوای به ما بگی نگو! ولی... اون حق داره بدونه چی باعث شده محم ترین فرد زندگیش چرا حال بدی داره. چرا همه چیو توی خودش میریزه و همیشه در حال تظاهر کردنه! مجبورت نمیکنم به ما بگی ولی...
توی حرفش پریدم
-باید باهاش حرف بزنی هیونگ! برو و از دلش در بیار! دسته داره یخورده احساسی رفتار میکنه ولی اون فقط... میترسه! میترسه که تو رو هم مثل اونا از دست بده! تلاش کن درکش کنی! اون خودشو مسئول این اتفاقا میدونه!
همه حرف منو تایید کردن.
هوسوک نفس عمیقی کشید. دستاش رو روی پاهاش گذاشت و از سر جاش بلند شد. تیشرت آبی رنگ گشادش رو که توی شلوارش بود تکوند و آروم از سالن خارج شد و به سمت اتاق یونا رفت.
همه نگرانش بودیم. اون اولین فردی نبود که همچین حالی داشت... و ما اونا رو از دست دادیم... همه مخصوصا یونا میترسیدیم که هوسوکم مثل اونا بشه. میترسیدیم از دستش بدیم...
*از زبان هوسوک
درست بود که اعصابم بهم ریخته بود و حال روحی روانی خوبی نداشتم، درست بود که هرچقدر به اون تاریخ شوم نزدیک تر میشدیم حالم بدترم میشد، ولی... تظاهر میکردم حالم خوبه تا بچه ها ناراحت نشن... انگار با یه اشتباه... همه چیز بهم ریخته بود... و من نمیتونستم چیزی بهشون بگم... اگه میگفتم عملا قرارداد مرگشونو امضا میکردم... فقط باید صبر کنم تا اون روز برسه و وقتی کارمو انجام دادم... دیگه در امنيت کاملن
میفهمیدم که یونا چه احساسی داره ولی همش برای خودشه... ندونه، به نفعشه.
از سر جام بلند شدم به سمت اتاق یونا رفتم. باید باهاش حرف بزنم و... یه جوری از دلش دربیارم.
هر چقدر بیشتر به اتاقش نزدیک میشدم، غم و اندوه اینکه قرار بود ترکشون کنم بیشتر قلبم رو میفشرد. نمیتونستم همچین کاری کنم ولی مجبور بودم... مجبور بودم که گنجینه هامو رها کنم و از پیششون برم تا جونشونو نجات بدم...
_________________________
*چند ماه پیش
۴.۳k
۲۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.