🍃زندگی متفاوت
🌚فصل دوم
پارت 125
#leoreza
پانید:اون ابر رو نگا چه قشنگه
رد انگشتش رو گرفتم و به ابری که میگفت نگا کردم مث خودش زیبا بود
و پر از پرنده دور ورش بود
یه لحظه مث این میبود که دشمنا دور پانید رو گرفتن اذیتش میکنن
با همچین فکری که کردم اخمی کردم
پانیذ:چرا اخمات رفت توهممم
سرش رو بازوم بود و دراز کشیده بودیم رو چمنا زل زدم به اون دوتا تیله های مشکی
برگشتم روبروش و صورتم مماس صورتش قرار دادم پیشونیم نزدیک پیشونیش کرد
ولی باز نگاهامون تغییری نکرد
پانید:نگفتی چرا اخم کردی
با مکث جواب دادم
رضا:بخاطر تو
چشماش گرد شد و با تعجب گف
پانیذ:من
رضا:اومم یه لحظه فک کردم از دستت دادم
پانیذ: که اینطور ارهههه پس بگووو چرااا قبل از منن به کیییی بودییی هاان
با حرفی که زد این دفعه من بودم با تعجب و چشم گرد نگاش میکردم (نویسند:پانیذ جان ریددد به لحظه عاشقونه😂😂)
بلند شد نشست و دست به سینه نگام کرد
پانیذ:پاشو ببینمم با کی بودییی تو هاننن
نشستم روبروش
رضا:خوبی تو چرا قاطی کردی
با اخمای قشنگش نگام کرد و چشم ریز کرد و حالت مرموز سرش اورد جلو
پانید:با کیی بگو خشتکت نیاوردم تو سرت
خاستم بخندم که بیشتر جنی تر میشد خندم قورت دادم بعد پقی زد زیر خنده با تعجب نگاش میکردم و اون هر هر میخندید به ریش من
رضا:دختر دیونه شدی
یه لحظه خندش نگه داشت نگام کرد
پانید:اسکولت کردم
بعد دوباره خندید سری از تاسف تکون دادم که خندش بیشتر شد دختر دیونه
دیونه ی خودمم بود
تا غروب اونجا سپری کردیم نزدیکای 9 بودم که به سمت کلبه رفتیم...
#mhshad
انقدر خرید کرده بودم دستای 2 تا بادیگاردا پر شده بودن وقتی دلخور میشدم اینجوری میکردم نزدیکای ساعت 10 بود خونه اومدم شامم بیرون خورده بودم محراب انگار دیر میومد منم بخاطر وضعیتم این چند روز خیلی خابم میومد لباسام عوض کردم رفتم رو تخت بر اخرین بار گوشیم چک کردم و از طرف محراب تکست اومد بازش کرد
محراب:خانمم امشب شاید دیر بیام با ارسلان بیرونم تو بخاب نگران من نشو شبت بخیر روباه کوچولو💕
وقتی پیام خوندم راحت گرفتم خابیدم
با نوازاشای محراب بلند شدم انگار اومده بود خونه
مهشاد:کی اومدی
بوسه ای رو لبم زد
محراب:10 دقیقه میشع
مهشاد:ساعت چنده
محراب:3 چیشده خوبی
بیشتر از این نمیتونستم نگه دارم وگرنه میترکیدم با لبخند سرم گذاشتم رو سینش و تو بغلش رفتم
هوس شیرینی خامه کرده بودم انگار این فسقلیم متوجه شده بود
مهشاد:من هوس شیرینی خامه ای تازه کردم
محراب:الان
اوهومی زیر لب گفتم
محراب:الان که هیجا باز نی فردا میگیرم
مهشاد:نچچ من الان میخامم
محراب:اخه جایی باز نیست دوردونه
مهشاد:من الان میخام
محراب:فردا عشقم بخدا هر چی بگی میگیرم
با حالت زاری نگاش کرد
مهشاد:من که نمیخام این فسقلی تو شکم میخاد..
پارت 125
#leoreza
پانید:اون ابر رو نگا چه قشنگه
رد انگشتش رو گرفتم و به ابری که میگفت نگا کردم مث خودش زیبا بود
و پر از پرنده دور ورش بود
یه لحظه مث این میبود که دشمنا دور پانید رو گرفتن اذیتش میکنن
با همچین فکری که کردم اخمی کردم
پانیذ:چرا اخمات رفت توهممم
سرش رو بازوم بود و دراز کشیده بودیم رو چمنا زل زدم به اون دوتا تیله های مشکی
برگشتم روبروش و صورتم مماس صورتش قرار دادم پیشونیم نزدیک پیشونیش کرد
ولی باز نگاهامون تغییری نکرد
پانید:نگفتی چرا اخم کردی
با مکث جواب دادم
رضا:بخاطر تو
چشماش گرد شد و با تعجب گف
پانیذ:من
رضا:اومم یه لحظه فک کردم از دستت دادم
پانیذ: که اینطور ارهههه پس بگووو چرااا قبل از منن به کیییی بودییی هاان
با حرفی که زد این دفعه من بودم با تعجب و چشم گرد نگاش میکردم (نویسند:پانیذ جان ریددد به لحظه عاشقونه😂😂)
بلند شد نشست و دست به سینه نگام کرد
پانیذ:پاشو ببینمم با کی بودییی تو هاننن
نشستم روبروش
رضا:خوبی تو چرا قاطی کردی
با اخمای قشنگش نگام کرد و چشم ریز کرد و حالت مرموز سرش اورد جلو
پانید:با کیی بگو خشتکت نیاوردم تو سرت
خاستم بخندم که بیشتر جنی تر میشد خندم قورت دادم بعد پقی زد زیر خنده با تعجب نگاش میکردم و اون هر هر میخندید به ریش من
رضا:دختر دیونه شدی
یه لحظه خندش نگه داشت نگام کرد
پانید:اسکولت کردم
بعد دوباره خندید سری از تاسف تکون دادم که خندش بیشتر شد دختر دیونه
دیونه ی خودمم بود
تا غروب اونجا سپری کردیم نزدیکای 9 بودم که به سمت کلبه رفتیم...
#mhshad
انقدر خرید کرده بودم دستای 2 تا بادیگاردا پر شده بودن وقتی دلخور میشدم اینجوری میکردم نزدیکای ساعت 10 بود خونه اومدم شامم بیرون خورده بودم محراب انگار دیر میومد منم بخاطر وضعیتم این چند روز خیلی خابم میومد لباسام عوض کردم رفتم رو تخت بر اخرین بار گوشیم چک کردم و از طرف محراب تکست اومد بازش کرد
محراب:خانمم امشب شاید دیر بیام با ارسلان بیرونم تو بخاب نگران من نشو شبت بخیر روباه کوچولو💕
وقتی پیام خوندم راحت گرفتم خابیدم
با نوازاشای محراب بلند شدم انگار اومده بود خونه
مهشاد:کی اومدی
بوسه ای رو لبم زد
محراب:10 دقیقه میشع
مهشاد:ساعت چنده
محراب:3 چیشده خوبی
بیشتر از این نمیتونستم نگه دارم وگرنه میترکیدم با لبخند سرم گذاشتم رو سینش و تو بغلش رفتم
هوس شیرینی خامه کرده بودم انگار این فسقلیم متوجه شده بود
مهشاد:من هوس شیرینی خامه ای تازه کردم
محراب:الان
اوهومی زیر لب گفتم
محراب:الان که هیجا باز نی فردا میگیرم
مهشاد:نچچ من الان میخامم
محراب:اخه جایی باز نیست دوردونه
مهشاد:من الان میخام
محراب:فردا عشقم بخدا هر چی بگی میگیرم
با حالت زاری نگاش کرد
مهشاد:من که نمیخام این فسقلی تو شکم میخاد..
۸.۳k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.