پارت ده
به سمت چادر رفتم . جیمینودیدم که داره نگران نگام میکنه. × ا.ت چی شد ؟ دعواتون شد؟ + نه چیز خاصی نبود فقط نیاز به استراحت دارم × مطمئنی؟ + اوهوم کیسه خوابمو در آوردم و و رفتم تا بخوابم. چشمامو که روی هم گذاشتم خوابم برد . یک هفته بعد: این یک هفته اردو خیلی سریع گذشت قرار بود شب برگردیم داشتم وسایلمو جمع میکردم ساعت شش بود . × ا.ت برگشتم سمتش جیمین بود + بچه ها دارن جرعت حقیقت بازی میکنن میایی ماهم بریم بازی کنیم ؟ فکر خوبی بود + اره میام . بلند شدم و به سمت بچه ها رفتیم . + بچه ها من و جیمین هم میاییم بازی . نگاهی به کوک کردم بهم زل زده بود . چشماش مثل همیشه برق داشت . چشماش .... سریع نگاهمو ازش گرفتم . یونگی بطری رو پر داد افتاد روی یونا و لیسا : خب خب خب یونا حقیقت یا جرعت؟ یونا: حقیقت لیسا: دوست پسرت توی این جمعه؟ یا اگه توی این جمعه اسمش چیه ؟ همه کنجکاو یونا رو نگاه میکردیم سرخ شده بود سرشو تکون داد : اره .سوجون .نگاه همه برگشت سمت سوجون : دیگه نشد زودتر بگیم با مشت زدم توی دست سوجون + باید به من میگفتی کلک لبخندی زد: حالا گفتم دیگه . این دفعه یونا بطری رو چرخوند . افتاد روی جیمین و کوک . - جرعت یا حقیقت؟ × حقیقت - اسم کسی که دوسش داری چشمای جیمین برگشت سمت من چرا داره منو نگاه میکنه ؟ × ا.ت اسمش ا.تس جمع رفت روی هوا .خودمم تعجب کردم باورم نمیشد روم کراش داشته باشه . توی شک بودم ، بازی همینطور ادامه داشت که افتاد روی منو کوک - جرعت یا حقیقت + جرعت - منو ببوس + باید ببوسم؟ - اره مگر نه مجازات میشی همه با جیغ و هورا میگفتن بوسش کن نگاهی به جیمین کردم رگ گردنش متورم شده بود... × من مجازاتشو میپذیرم مجازاتش چیه؟ کوک به پوزخند به جیمین نگاه کرد .- هممونو وقتی که برگشتیم غذا مهمون کن جیمین هم مثل خودش پوزخند زد × با کمال میل ا.ت چند لحظه بیا کارت دارم دستمو کشید و منو برد پشت درخت ها × ا.ت حالا که از احساسم خبر داری میشه باهم قرار بزاریم؟ خوشحال شدم چون داشتم نسبت بهش حس پیدا میکردم سرمو تکون دادم . اونم منو بغل کرد چه حس خوبی بود...
۳۳.۲k
۱۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.