پارت سه (شیطان کش)
تو راه خانه (هاتاکو) :
هاتاکو:(Ghosts around me everywhere
Breathing in this chilling air
Can't escape their hollow stares
In this place they keep me there...)
«صدای خش خش از داخل جنگل»
هاتاکو:(کسی اونجاست...خبب ، فکر نکنم)
هاتاکو با آرامش به طرف خانه میرفت ولی صدای خش خش قطع نمیشد...او شروع به دویدن کرد ولی اون صدا دنبالش میکرد.
هاتاکو:(بیخیال...)
هاتاکو در حال دویدن بود ، برگشت و پشت سرش را نگاه کرد...زمانی که برگشت تا جلو را ببیند، محکم
به چیزی خورد و روی زمین افتاد.
هاتاکو آرام چشمانش را باز کرد و سرش را بالا آورد...یک دفعه از ترس به خودش لرزید. دید که دو تا شیطان رده بالا جلویش وایسادند...
هاتاکو با چشم های گشاد و ترسیده به آن دو نگاه میکرد.
دوما:(سلام کوچولو...تنهایی؟)
هاتاکو از ترس نمیتونست حرف بزنه و به آن ها زل زده بود.
آکازا:(هاتاکو، درسته؟ نیازی نیست بترسی...)
هاتاکو:(ت...تو...اسم من رو...از کجا...میدونی؟)
دوما:(موزان به ما گفته که باید تو رو ببریم به قلعه بی نهایت و گفت که بهت صدمه ای نزنیم...)
هاتاکو یکم استرس گرفت چون فکر کرد ، موزان راجب به یه قضیه ی شخصی که قرار بود فقط موزان و هاتاکو بدونند به آنها گفته!!!
هاتاکو:(فقط...بهتون گفت که من رو ببرید به اونجا و...چیز دیگه ای نگفت؟)
آکازا:(فقط گفت که ببریمت اونجا...چیز دیگه ای باید میگفت؟)
هاتاکو:(خب نه...یعنی...امم...)
هاتاکو هول کرده بود که الان ممکنه متوجه بشن یا برای متوجه شدن ، مجبورش کنن که بهشون قضیه رو بگه...
آکازا:(بهتره بریم...)
هاتاکو:(من...من نمیام!!!)
دوما:(چی؟...منظورت چیه که نمیای؟!)
هاتاکو:(قرار نبود امروز برم...)
دوما:(اوخی...دختر کوچولو میترسه...)
هاتاکو به آرامی گفت «پسرای عوضی»...زمانی که این رو گفت، دوما و آکازا به اون با چشم های خمار زل زدند...
دوما:(پس ما عوضی هستیم...)
هاتاکو:(من...اگه بگم آره چی میشه؟!)
آکازا اومد سمت هاتاکو و مچ دستش را گرفت و فشار داد...
آکازا:(اگه باهامون نیای، خودت ضرر میکنی...)
دوما:(اووو...میدونی خوشگله، کاره اشتباهی کردی که آکازا رو عصبی کردی... هاهاها، دلم برات میسوزه...)
آکازا:(اون نیازی به دلسوزی تو نداره، مگه نه؟...«محکم تر مچ دست هاتاکو را فشار داد»)
هاتاکو:(آییی...ولم کن...)
دوما:(آکازا، ولش کن...من میارمش...)
آکازا دستش را شل میکند و دست هاتاکو را ول میکند...
دوما:( خودت میای یا خودم بیارمت؟!)
هاتاکو:(منظورت چیه؟!!)
دوما خم میشه و هاتاکو را روی شونه سمت راستش بلند میکنه و میزاره...
هاتاکو:(هی، چیکار میکنی...ولم کن...هی...)
دوما و آکازا حرفی نزدند و راهی قلعه شدند...
هاتاکو به آرامی گفت «این بدترین روز زندگیمه»
دوما یه لبخند خیلی بی احساس میزند ولی آکازا توجهی نمیکند...
دوما:(ببینم چند سالته؟)
هاتاکو:(هه...هفده سالمه...)
دوما:(اووو...پس هنوز زوده که ازدواج کنی...)
هاتاکو از این حرف دوما عصبی شد و موهای بلند دوما رو کشید. دوما هم هاتاکو را ول کرد و از پشت افتاد...
دستم بدردید🙂
هاتاکو:(Ghosts around me everywhere
Breathing in this chilling air
Can't escape their hollow stares
In this place they keep me there...)
«صدای خش خش از داخل جنگل»
هاتاکو:(کسی اونجاست...خبب ، فکر نکنم)
هاتاکو با آرامش به طرف خانه میرفت ولی صدای خش خش قطع نمیشد...او شروع به دویدن کرد ولی اون صدا دنبالش میکرد.
هاتاکو:(بیخیال...)
هاتاکو در حال دویدن بود ، برگشت و پشت سرش را نگاه کرد...زمانی که برگشت تا جلو را ببیند، محکم
به چیزی خورد و روی زمین افتاد.
هاتاکو آرام چشمانش را باز کرد و سرش را بالا آورد...یک دفعه از ترس به خودش لرزید. دید که دو تا شیطان رده بالا جلویش وایسادند...
هاتاکو با چشم های گشاد و ترسیده به آن دو نگاه میکرد.
دوما:(سلام کوچولو...تنهایی؟)
هاتاکو از ترس نمیتونست حرف بزنه و به آن ها زل زده بود.
آکازا:(هاتاکو، درسته؟ نیازی نیست بترسی...)
هاتاکو:(ت...تو...اسم من رو...از کجا...میدونی؟)
دوما:(موزان به ما گفته که باید تو رو ببریم به قلعه بی نهایت و گفت که بهت صدمه ای نزنیم...)
هاتاکو یکم استرس گرفت چون فکر کرد ، موزان راجب به یه قضیه ی شخصی که قرار بود فقط موزان و هاتاکو بدونند به آنها گفته!!!
هاتاکو:(فقط...بهتون گفت که من رو ببرید به اونجا و...چیز دیگه ای نگفت؟)
آکازا:(فقط گفت که ببریمت اونجا...چیز دیگه ای باید میگفت؟)
هاتاکو:(خب نه...یعنی...امم...)
هاتاکو هول کرده بود که الان ممکنه متوجه بشن یا برای متوجه شدن ، مجبورش کنن که بهشون قضیه رو بگه...
آکازا:(بهتره بریم...)
هاتاکو:(من...من نمیام!!!)
دوما:(چی؟...منظورت چیه که نمیای؟!)
هاتاکو:(قرار نبود امروز برم...)
دوما:(اوخی...دختر کوچولو میترسه...)
هاتاکو به آرامی گفت «پسرای عوضی»...زمانی که این رو گفت، دوما و آکازا به اون با چشم های خمار زل زدند...
دوما:(پس ما عوضی هستیم...)
هاتاکو:(من...اگه بگم آره چی میشه؟!)
آکازا اومد سمت هاتاکو و مچ دستش را گرفت و فشار داد...
آکازا:(اگه باهامون نیای، خودت ضرر میکنی...)
دوما:(اووو...میدونی خوشگله، کاره اشتباهی کردی که آکازا رو عصبی کردی... هاهاها، دلم برات میسوزه...)
آکازا:(اون نیازی به دلسوزی تو نداره، مگه نه؟...«محکم تر مچ دست هاتاکو را فشار داد»)
هاتاکو:(آییی...ولم کن...)
دوما:(آکازا، ولش کن...من میارمش...)
آکازا دستش را شل میکند و دست هاتاکو را ول میکند...
دوما:( خودت میای یا خودم بیارمت؟!)
هاتاکو:(منظورت چیه؟!!)
دوما خم میشه و هاتاکو را روی شونه سمت راستش بلند میکنه و میزاره...
هاتاکو:(هی، چیکار میکنی...ولم کن...هی...)
دوما و آکازا حرفی نزدند و راهی قلعه شدند...
هاتاکو به آرامی گفت «این بدترین روز زندگیمه»
دوما یه لبخند خیلی بی احساس میزند ولی آکازا توجهی نمیکند...
دوما:(ببینم چند سالته؟)
هاتاکو:(هه...هفده سالمه...)
دوما:(اووو...پس هنوز زوده که ازدواج کنی...)
هاتاکو از این حرف دوما عصبی شد و موهای بلند دوما رو کشید. دوما هم هاتاکو را ول کرد و از پشت افتاد...
دستم بدردید🙂
۴۲۹
۱۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.