i used to hate alphas
i used to hate alphas
p26 (آخر)
تهیونگ لبخندی زد و آروم زمزمه کرد...
"خوش حالم که تو امگای منی..."
...
...
"مامی... بیدار شو!"
جونگکوک اخم غلیظی کرد و سرش رو بیشتر توی بالش فرو برد... چرا باید بیدار می شد؟ اون هنوز هم خسته بود...
"تهیونگ!"
چرخی زد و حس کرد که درون آغوش گرمی فرو می ره. حس کرد جسم سبکی روی کمرشه. کمی تکون خورد و به زور چشم هاش رو باز کرد. صورت کوچولو و اخموی هانریون در حالی که بین اون و کسی که کنارش بود می چرخید رو دید.
"هی خابالو ها، بهتره زودتر بیدار شید، براتون نیمرو و سوسیس درست کردم. "
جونگکوک لبخند عمیقی زد و گونه ی اون کوچولوی بانمک رو نوازش کرد.
"من تو بهشت بیدار شدم فرشته کوچولو؟"
دستی رو حس کرد که دور گردن خودش و هانریون حلقه شد و خیلی نرم اون ها رو در آغوش گرفت. جونگکوک نگاهی به تهیونگ که خودش رو به خواب زده بود انداخت و لبخندی زد.
"هیا! تهیونگ، لباسام! درضمن من دیگه بچه نیستم، انقدر بهم نگو کوچولو مامی!"
هانریون در حالی که غر غر می کرد سعی کرد تا خودش رو عقب بکشه اما تهیونگ به طرز خنده داری اون رو نگه داشته بود و نمی ذاشت تکون بخوره. جونگکوک خندید و مشغول قلقلک دادن هانریون شد.
"صبح بخیییییر هانی من!"
جونگکوک واقعاً احساس خوشبختی می کرد. اون با عشق احاطه شده بود و حالا خانواده ی خودش رو داشت. درسته که گاهی بیش از حد حساس می شد یا اعتماد به نفسش پایین میومد، اما دیگه جای نگرانی ای وجود نداشت... چون اون کسی رو داشت که توی اون موقعیت ها بهش امید می داد و ازش حمایت می کرد... و جونگکوک خوش حال بود...
درسته، اون از آلفا ها متنفر بود و حتی از این بابت هم خوش حال بود... چون اگر اینطور نبود شاید هرگز اینطور عاشق تهیونگ نمی شد!
هانریون رفت تا میز صبحانه رو بچینه و تهیونگ هم آروم سر جاش جا به جا شد و کنار جونگکوک، روی تخت نشست.
"امروز چیز خاصی نمی خوای؟"
جونگکوک لبخندی زد و سرش رو به علامت منفی تکون داد.
"نه... فعلا نه..."
تهیونگ لبش رو گاز گرفت و به جونگکوک که خودش رو زیر پتو مخفی کرده بود خیره شد.
به نظرت دختره یا پسر؟"
جونگکوک خندید و آروم سر جاش نشست.
"چقدر عجول شدی! امروز می ریم چک می کنیم دیگه.."
تهیونگ لبخند خجالت زده ای زد و گردنش رو خاروند.
"ببخشید... راستش یکم بیش از حد بابت این اتفاق هیجان زدهم... اذیتت که نکردم؟!"
جونگکوک لبخندی زد و بوسه ای روی لب های تهیونگ گذاشت.
"نه... و انقدر هم نگران نباش... من مطمئنم که تو بهترین پدر دنیا براش می شی..."
تهیونگ سرش رو کمی پایین انداخت و آروم جونگکوک رو بغل کرد.
"ممنون... که قبولم کردی... که همچین هدیه ی زیبایی بهم دادی... عاشقتم..."
جونگکوک لبخندی زد و دست هاش رو دور تهیونگ حلقه کرد.
"منم همینطور..."
پایان...
p26 (آخر)
تهیونگ لبخندی زد و آروم زمزمه کرد...
"خوش حالم که تو امگای منی..."
...
...
"مامی... بیدار شو!"
جونگکوک اخم غلیظی کرد و سرش رو بیشتر توی بالش فرو برد... چرا باید بیدار می شد؟ اون هنوز هم خسته بود...
"تهیونگ!"
چرخی زد و حس کرد که درون آغوش گرمی فرو می ره. حس کرد جسم سبکی روی کمرشه. کمی تکون خورد و به زور چشم هاش رو باز کرد. صورت کوچولو و اخموی هانریون در حالی که بین اون و کسی که کنارش بود می چرخید رو دید.
"هی خابالو ها، بهتره زودتر بیدار شید، براتون نیمرو و سوسیس درست کردم. "
جونگکوک لبخند عمیقی زد و گونه ی اون کوچولوی بانمک رو نوازش کرد.
"من تو بهشت بیدار شدم فرشته کوچولو؟"
دستی رو حس کرد که دور گردن خودش و هانریون حلقه شد و خیلی نرم اون ها رو در آغوش گرفت. جونگکوک نگاهی به تهیونگ که خودش رو به خواب زده بود انداخت و لبخندی زد.
"هیا! تهیونگ، لباسام! درضمن من دیگه بچه نیستم، انقدر بهم نگو کوچولو مامی!"
هانریون در حالی که غر غر می کرد سعی کرد تا خودش رو عقب بکشه اما تهیونگ به طرز خنده داری اون رو نگه داشته بود و نمی ذاشت تکون بخوره. جونگکوک خندید و مشغول قلقلک دادن هانریون شد.
"صبح بخیییییر هانی من!"
جونگکوک واقعاً احساس خوشبختی می کرد. اون با عشق احاطه شده بود و حالا خانواده ی خودش رو داشت. درسته که گاهی بیش از حد حساس می شد یا اعتماد به نفسش پایین میومد، اما دیگه جای نگرانی ای وجود نداشت... چون اون کسی رو داشت که توی اون موقعیت ها بهش امید می داد و ازش حمایت می کرد... و جونگکوک خوش حال بود...
درسته، اون از آلفا ها متنفر بود و حتی از این بابت هم خوش حال بود... چون اگر اینطور نبود شاید هرگز اینطور عاشق تهیونگ نمی شد!
هانریون رفت تا میز صبحانه رو بچینه و تهیونگ هم آروم سر جاش جا به جا شد و کنار جونگکوک، روی تخت نشست.
"امروز چیز خاصی نمی خوای؟"
جونگکوک لبخندی زد و سرش رو به علامت منفی تکون داد.
"نه... فعلا نه..."
تهیونگ لبش رو گاز گرفت و به جونگکوک که خودش رو زیر پتو مخفی کرده بود خیره شد.
به نظرت دختره یا پسر؟"
جونگکوک خندید و آروم سر جاش نشست.
"چقدر عجول شدی! امروز می ریم چک می کنیم دیگه.."
تهیونگ لبخند خجالت زده ای زد و گردنش رو خاروند.
"ببخشید... راستش یکم بیش از حد بابت این اتفاق هیجان زدهم... اذیتت که نکردم؟!"
جونگکوک لبخندی زد و بوسه ای روی لب های تهیونگ گذاشت.
"نه... و انقدر هم نگران نباش... من مطمئنم که تو بهترین پدر دنیا براش می شی..."
تهیونگ سرش رو کمی پایین انداخت و آروم جونگکوک رو بغل کرد.
"ممنون... که قبولم کردی... که همچین هدیه ی زیبایی بهم دادی... عاشقتم..."
جونگکوک لبخندی زد و دست هاش رو دور تهیونگ حلقه کرد.
"منم همینطور..."
پایان...
۱۴.۸k
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.