P2
P2
از در وارد شد و مامان به استقبالش رفت و بغلش کرد....
=خوش گذشت پسرم....؟
_بله..
نفر بعدی که باید بغلش میکرد اونم...فقط برای نمایش...من بودم من....
با دیدن من پوزخندی رو لباش شکل گرفت....
رفتن سمتشوو دستمو دور گردنش حلقه کردمو اونم به کمرم چنگ زد و بهم لبخند زد....
+سلام....
لپمو کوتاه ب...و..س.ید.....
_..هه...سلام کوچولو.....
برگشتم سر جامو مشغول به آماده شدن میز شام شدم.....
۱۵ دقیقه گذشت ومیخواستم غذا رو بکشم تو ظرفا....
دو تا دست روی اوپن از پشتم دیدم و گرمای نفسش رو کنار گوشم احساس کردم....
_مامان میگفت حالمو پرسیدی...
+...هوم...
_خب چرا؟
+۲ روزه نیستی نباید بدونم؟
ناسلامتی برادرمیا(پوزخند)
_همم...من برادرت نیستم....
+کس دیگه ای هم نیستی...
+جونگکوک نکن قلقکم میاد ...برو اونور...
_سگ شدیا....چیه؟
خیلی ازم سوال میپرسه یا باهام حرف میزنه....این چش شده...واقعا جز عجایبِ محضه....
+هیچی...برو....
زیر دلم تیر کشید و با یه دستم زیر دلمو فشار دادم....
نگاهشو از صورتم به جایی داد که دستمو گذاشتم روش...یعنی زیر دلم....
_چته تو؟
دستشو گذاشت زیر دلم و یکم فشارش داد....
+نکن....برو میگم....
_خب دارم میگم چتهه...
+هیچیم نیست میگم ولم کن......(بغض و ناراحتی)
چیشده تو نگران من شدی؟!
دو طرف پهلومو گرفت و تا مبل همراهیم کرد.......
_....بیا برو بشین...برو...
یکم دلم درد میکرد...باهاش مخالفت نکردم ولی من تو اخلاقش مونده بودم....چرا اینجوری شده بود..احساس میکردم دارم خواب میبینم....
=ات....چیشد دخترم....؟
_..دلش درد میکنه....
=پ..ر..ی..و..د..ی عزیزم؟
محو شدم....جلوی مرد به اون بزرگی داد میزد و میگفت....
+.....
=هههه...اصلا حواسم نشد...عیب نداره...برادرته دیگه...البته برادر هم نه....
زل زدن جونگکوک به مامانش و ابرو انداختن به مامانش رو متوجه شدم...
=....اگه خیلی داری اذیت میشی برو بخواب.....
+..نه....
=پس بشین...کار نکن مامان....
+اوهوم....
از در وارد شد و مامان به استقبالش رفت و بغلش کرد....
=خوش گذشت پسرم....؟
_بله..
نفر بعدی که باید بغلش میکرد اونم...فقط برای نمایش...من بودم من....
با دیدن من پوزخندی رو لباش شکل گرفت....
رفتن سمتشوو دستمو دور گردنش حلقه کردمو اونم به کمرم چنگ زد و بهم لبخند زد....
+سلام....
لپمو کوتاه ب...و..س.ید.....
_..هه...سلام کوچولو.....
برگشتم سر جامو مشغول به آماده شدن میز شام شدم.....
۱۵ دقیقه گذشت ومیخواستم غذا رو بکشم تو ظرفا....
دو تا دست روی اوپن از پشتم دیدم و گرمای نفسش رو کنار گوشم احساس کردم....
_مامان میگفت حالمو پرسیدی...
+...هوم...
_خب چرا؟
+۲ روزه نیستی نباید بدونم؟
ناسلامتی برادرمیا(پوزخند)
_همم...من برادرت نیستم....
+کس دیگه ای هم نیستی...
+جونگکوک نکن قلقکم میاد ...برو اونور...
_سگ شدیا....چیه؟
خیلی ازم سوال میپرسه یا باهام حرف میزنه....این چش شده...واقعا جز عجایبِ محضه....
+هیچی...برو....
زیر دلم تیر کشید و با یه دستم زیر دلمو فشار دادم....
نگاهشو از صورتم به جایی داد که دستمو گذاشتم روش...یعنی زیر دلم....
_چته تو؟
دستشو گذاشت زیر دلم و یکم فشارش داد....
+نکن....برو میگم....
_خب دارم میگم چتهه...
+هیچیم نیست میگم ولم کن......(بغض و ناراحتی)
چیشده تو نگران من شدی؟!
دو طرف پهلومو گرفت و تا مبل همراهیم کرد.......
_....بیا برو بشین...برو...
یکم دلم درد میکرد...باهاش مخالفت نکردم ولی من تو اخلاقش مونده بودم....چرا اینجوری شده بود..احساس میکردم دارم خواب میبینم....
=ات....چیشد دخترم....؟
_..دلش درد میکنه....
=پ..ر..ی..و..د..ی عزیزم؟
محو شدم....جلوی مرد به اون بزرگی داد میزد و میگفت....
+.....
=هههه...اصلا حواسم نشد...عیب نداره...برادرته دیگه...البته برادر هم نه....
زل زدن جونگکوک به مامانش و ابرو انداختن به مامانش رو متوجه شدم...
=....اگه خیلی داری اذیت میشی برو بخواب.....
+..نه....
=پس بشین...کار نکن مامان....
+اوهوم....
۱۳.۷k
۰۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.