4 پارتی فیک از "جیمین"
4 پارتی فیک از "جیمین"
(Part 2)
جیمین: عزیزم باید برم شرکت.... زود میام باشه؟
ات: هعی.... باشه
ات/ جیمین گونمو بوسید و رفت تا اماده شه برای شرکت.... رفتیم پایین و صبحونه خوردیم و جیمین خدافظی کرد و رفت.... آههه لعنتی دقیقا هم موقعی که رفت دردام شروع شد!
با زور و درد از پله ها رفتم بالا و خودمو انداختم رو تخت...
کیسه آبگرمی که پر کرده بودمو گذاشتم رو شکمم
پتو رو کشیدم و کیسه آبگرم و محکم به دلم فشار میدادم.... آخخخ
دردش طوری بود که به ضعف مینداختم
یه دفعه چشمام پر شد و با خودم گفتم کاش جیمین خونه بود پیشم و اولین قطره ی اشکم اومد رو گونم... انگار شمشیر فرو میکردن تو شکمم!
اگه جیمین اینجا بود مثل همیشه ماساژم میداد..
2 ساعت گذشت.... عین سری های قبل بدنم داغ و کوفته شد... دل درد و کمر درد شدید همیشگی!
به ساعت رو دیواری اتاق نگاهی کردم.... ساعت 4 بود!
یکم دیگه تحمل کنم تقریبا 3 ساعت دیگه جیمین میاد...
چون زمستون بود.... هوا سرد بود و زود تاریک میشد... چشمامو رو هم گذاشتم و از درد چشمامو رو هم فشار میدادم که بازم خوابم برد!
با صدای در که از طبقه پایین میومد چشمامو آروم باز کردم.... هوا کاملا تاریک شده بود و اون روشنایی که میدیدم برای لامپ های طلایی رنگی دور سقف اتاق بود که طبقه ی پایین هم روشن میکرد.... زیر دلم تیر میکشید و اشکایی که تو چشمم حلقه میزدن بیشتر میشد!/
با صدای بالا اومدن از پله ها و صدا زدنای پایینش فهمیدم جیمین اومده....
جیمین: عروسکممممم؟ "صدای بلند"
ات: ت... تو اتاقم "صدای تقریبا بلند و لرزون"
"جیمین اومد تو اتاق و در رو بست"
جیمین: سلام عروسکم... خوبی؟
ات: هوم...
جیمین: چخبر خانومم... "رفت نشست رو تخت کنارش و دستشو میکشید رو شونه ی ات و خم شد و به صورت ات نگاهی انداخت"
جیمین: چرا تو چشمات اشک جمع شده خوشگلم؟ خیلی درد داری نه؟
ات: خیلی زیاد "ناله"
جیمین: صبر کن بزار لباسمو عوض کنم الان میام پیشت....
(Part 2)
جیمین: عزیزم باید برم شرکت.... زود میام باشه؟
ات: هعی.... باشه
ات/ جیمین گونمو بوسید و رفت تا اماده شه برای شرکت.... رفتیم پایین و صبحونه خوردیم و جیمین خدافظی کرد و رفت.... آههه لعنتی دقیقا هم موقعی که رفت دردام شروع شد!
با زور و درد از پله ها رفتم بالا و خودمو انداختم رو تخت...
کیسه آبگرمی که پر کرده بودمو گذاشتم رو شکمم
پتو رو کشیدم و کیسه آبگرم و محکم به دلم فشار میدادم.... آخخخ
دردش طوری بود که به ضعف مینداختم
یه دفعه چشمام پر شد و با خودم گفتم کاش جیمین خونه بود پیشم و اولین قطره ی اشکم اومد رو گونم... انگار شمشیر فرو میکردن تو شکمم!
اگه جیمین اینجا بود مثل همیشه ماساژم میداد..
2 ساعت گذشت.... عین سری های قبل بدنم داغ و کوفته شد... دل درد و کمر درد شدید همیشگی!
به ساعت رو دیواری اتاق نگاهی کردم.... ساعت 4 بود!
یکم دیگه تحمل کنم تقریبا 3 ساعت دیگه جیمین میاد...
چون زمستون بود.... هوا سرد بود و زود تاریک میشد... چشمامو رو هم گذاشتم و از درد چشمامو رو هم فشار میدادم که بازم خوابم برد!
با صدای در که از طبقه پایین میومد چشمامو آروم باز کردم.... هوا کاملا تاریک شده بود و اون روشنایی که میدیدم برای لامپ های طلایی رنگی دور سقف اتاق بود که طبقه ی پایین هم روشن میکرد.... زیر دلم تیر میکشید و اشکایی که تو چشمم حلقه میزدن بیشتر میشد!/
با صدای بالا اومدن از پله ها و صدا زدنای پایینش فهمیدم جیمین اومده....
جیمین: عروسکممممم؟ "صدای بلند"
ات: ت... تو اتاقم "صدای تقریبا بلند و لرزون"
"جیمین اومد تو اتاق و در رو بست"
جیمین: سلام عروسکم... خوبی؟
ات: هوم...
جیمین: چخبر خانومم... "رفت نشست رو تخت کنارش و دستشو میکشید رو شونه ی ات و خم شد و به صورت ات نگاهی انداخت"
جیمین: چرا تو چشمات اشک جمع شده خوشگلم؟ خیلی درد داری نه؟
ات: خیلی زیاد "ناله"
جیمین: صبر کن بزار لباسمو عوض کنم الان میام پیشت....
۴.۹k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.