جنگل مرگ ☠︎︎
#جنگل_مرگ ☠︎︎
𝐏𝐀𝐑𝐓. 𝟏
هوا ابری بود، خورشید خودشو از دید مردم پنهان کرده بود.وایب خسته کننده ای داشت. فردا قرار بود با بچه های دانشگاه بریم اردو تفریحی هرچند بخاطر دورگه بودنم هیچکس از من خوشش نمیومد.
حولمو برداشتم به سمت حموم قدم برداشتم.
یه دوش 10 مینی گرفتم اومدم بیرون.
شاممو خورمو یه راست به سمت اتاق حرکت کردم.
کوله گردشگریمو برداشتم، وسایل لازم و چند تا چیز از جعبه کمک های اولیه برای مواقع لازم گذاشتم داخلش.
لباس خوابمو پوشیدم و خودم رو روی تخت ولو کردم.
برعکس بقیه که واسه فردا هیجان دارن من هیچ حس خاصی نداشتم!
چون از این مطمعن بودم که یه روز مسخره مثل روز های دیگه در انتظارمه .!
تو همین فکرا بودم که چشام گرم شدن و خوابم برد
*فردا صبح*
با صدای آلارام کوفتی بیدار شدم.
بازم باید یه روز رقت انگیز دیگه رو تحمل کنم. بلند شدم، موهامو شونه کردمو یه کم صبحونه اماده کردمو خوردم.
به سمت کمد رفتم و یه نیم تنه با شلوارش برداشتمو تنم کردم.
وسایلو جمع کردم و از خونه زدم بیرون، یه ماشین گرفتم و به سمت دانشگاه رفتم.
یه 5 مین طول کشید تا برسم.
وقتی رسیدم بچه ها داشتن سوار اوتوبوس میشدن، پا تند کردمو خودم رو به اونها ملحق کردم.!
وقتی وارد شدم پیش هرکی خواستم بشینم کیفشو رو صندلی کنارش میزاشت و مانع نشستن من میشد.
ناچار توی ردیف اخر نشستم، ایرپاد رو توی گوشم گذاشتم که کم کم خوابم برد.
با صدای مدیر بلند شدم و از اوتوبوس اومدم پایین.
به سمت جنگل راه افتادیم و دنبال یه محل خوب برای برپا کردن چادر بودیم.!
داشتم راه میرفتم و به اطراف نگاه میکردم که پام خورد به سنگی نسبتا بزرگ، تعادلمو از دست دادمو افتادم.!
صدای خنده های اونا به گوشم میخورد و بغضم هر لحظه بیشتر میشد.
میدونستم امروز یه روز کوفتیه، بغضم رو قورت دادمو بلند شدم، به راهم ادامه دادم که خنده هاشون قطع شد.
هوفی برای کنترل اعصابم کشیدم.!
محل مناسب رو پیدا کردیمو مشغول پهن کردن چادر ها شدیم.
همه بچه ها با کمک هم چادر هاشون رو درست کردن، اما من دست تنها نمیتونستم درستش کنم .
که دیدم {شان}(یه اسمه) به سمتم اومد
شان:میخوای کمکت کنم؟
لبخندی روی لب هاش نمایان شد
ماریا:ممنون میشم
داشتیم چادرو درست میکردیم که شان یه نگاه به من انداخت و پوزخندی زد منم متعجب نگاش کردم، که از عمد چادرو ول کرد تا هم چادر بیوفته هم من و باز هم صدای اون خنده ها و حرف های لعنتی.
بعضی از بچه ها:دست و پا چلفتی، چندش بدبخت. (خنده)
دیگه جونم به لبم رسیده.
بلند شدمو به سمت شان رفتم
ماریا:هی آشغال عوضی قبر خودتو کندی
شان:هُب هُب هُب اول حرفتو مزه مزه کن بعد تف کن بیرون هرزه خانم
هر حرفی که میزد منو بیشتر تحریک میکرد که بزنمش ............
𝐏𝐀𝐑𝐓. 𝟏
هوا ابری بود، خورشید خودشو از دید مردم پنهان کرده بود.وایب خسته کننده ای داشت. فردا قرار بود با بچه های دانشگاه بریم اردو تفریحی هرچند بخاطر دورگه بودنم هیچکس از من خوشش نمیومد.
حولمو برداشتم به سمت حموم قدم برداشتم.
یه دوش 10 مینی گرفتم اومدم بیرون.
شاممو خورمو یه راست به سمت اتاق حرکت کردم.
کوله گردشگریمو برداشتم، وسایل لازم و چند تا چیز از جعبه کمک های اولیه برای مواقع لازم گذاشتم داخلش.
لباس خوابمو پوشیدم و خودم رو روی تخت ولو کردم.
برعکس بقیه که واسه فردا هیجان دارن من هیچ حس خاصی نداشتم!
چون از این مطمعن بودم که یه روز مسخره مثل روز های دیگه در انتظارمه .!
تو همین فکرا بودم که چشام گرم شدن و خوابم برد
*فردا صبح*
با صدای آلارام کوفتی بیدار شدم.
بازم باید یه روز رقت انگیز دیگه رو تحمل کنم. بلند شدم، موهامو شونه کردمو یه کم صبحونه اماده کردمو خوردم.
به سمت کمد رفتم و یه نیم تنه با شلوارش برداشتمو تنم کردم.
وسایلو جمع کردم و از خونه زدم بیرون، یه ماشین گرفتم و به سمت دانشگاه رفتم.
یه 5 مین طول کشید تا برسم.
وقتی رسیدم بچه ها داشتن سوار اوتوبوس میشدن، پا تند کردمو خودم رو به اونها ملحق کردم.!
وقتی وارد شدم پیش هرکی خواستم بشینم کیفشو رو صندلی کنارش میزاشت و مانع نشستن من میشد.
ناچار توی ردیف اخر نشستم، ایرپاد رو توی گوشم گذاشتم که کم کم خوابم برد.
با صدای مدیر بلند شدم و از اوتوبوس اومدم پایین.
به سمت جنگل راه افتادیم و دنبال یه محل خوب برای برپا کردن چادر بودیم.!
داشتم راه میرفتم و به اطراف نگاه میکردم که پام خورد به سنگی نسبتا بزرگ، تعادلمو از دست دادمو افتادم.!
صدای خنده های اونا به گوشم میخورد و بغضم هر لحظه بیشتر میشد.
میدونستم امروز یه روز کوفتیه، بغضم رو قورت دادمو بلند شدم، به راهم ادامه دادم که خنده هاشون قطع شد.
هوفی برای کنترل اعصابم کشیدم.!
محل مناسب رو پیدا کردیمو مشغول پهن کردن چادر ها شدیم.
همه بچه ها با کمک هم چادر هاشون رو درست کردن، اما من دست تنها نمیتونستم درستش کنم .
که دیدم {شان}(یه اسمه) به سمتم اومد
شان:میخوای کمکت کنم؟
لبخندی روی لب هاش نمایان شد
ماریا:ممنون میشم
داشتیم چادرو درست میکردیم که شان یه نگاه به من انداخت و پوزخندی زد منم متعجب نگاش کردم، که از عمد چادرو ول کرد تا هم چادر بیوفته هم من و باز هم صدای اون خنده ها و حرف های لعنتی.
بعضی از بچه ها:دست و پا چلفتی، چندش بدبخت. (خنده)
دیگه جونم به لبم رسیده.
بلند شدمو به سمت شان رفتم
ماریا:هی آشغال عوضی قبر خودتو کندی
شان:هُب هُب هُب اول حرفتو مزه مزه کن بعد تف کن بیرون هرزه خانم
هر حرفی که میزد منو بیشتر تحریک میکرد که بزنمش ............
۳۹۷
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.