خون اشام جذاب من
خون اشام جذاب من
پارت 9
جیمین با یه خنده بهم نگاه میکرد و منم با خندش خندم گرفت
وقتی ساعت رو نگاه کردم دیدم که 9 و از جیمین و بچه ها خدافظی کردم و رفتم خونه
وقتی رسیدم نزدیک خونه دیدم که اورژانس کنار خونمونه رفتم نزدیک و پرسیدم چی شده
یه کسی: خانومی که تو این خونه زندگی میکرده حالش بد شده و افتاده از پله ها پایین و مرده
وقتی این حرف رو شنیدم انگار که یه ظرف اب یخ روم خالی کردن و رفتم تو خونه و انقدر گریه کردم
که یهو یادم افتاد دیگه کسی رو ندارم نه خالم و نه لونا و تو این دنیا تنهام با خودم
خوابم برد و فردا که پاشدم رفتم مدرسه چون خالم ارزو داشت که موفق بشم برای همین میخوام ارزوش رو براورده کنم
ویو در مدرسه
مان وول: هی ا.ت شنیدم که خالت مرده خیلی خوب شد چون یه اشغال از رو زمین کم شد
ا.ت: برو اونور مان وول حوصلتو ندارم
مان وول: پس خالت مث تو یه بیشور و نفهم بوده
وقتی اینارو شنیدم شروع کردم به زدن مان وول جوری که از دهن و دماغش خون اومد
همون موقع یکی دستم رو گرفت و اول فکر کردم ناظمه و قراره که اخراج شم ولی دیدم که اون جیمینه
جیمین: ا.ت چی شده چرا اینجوری میکنی
ا.ت: به تو چه دستم رو ول کن حوصله هیچکدومتون رو ندارم از همتون متنفرم
دیدم که جیمین چشاش اشکی شد و تازه فهمیدم که چه حرفی زدم و انقدر ناراحت بودم که رفتم تو دستشویی و درو رو خودم قفل کردم تا زنگ خونه بخوره و اونجا کلی گریه کردم
زنگ خونه خورد
وقتی داشتم میرفتم از در مدرسه بیرون یکی دستم رو گرفت و اون جیمین بود
جیمین: ا.ت چی شده چرا اینجوری میکنی اصلا چرا تو کلاس نبودی
ا.ت: جیمین الان حالم خوب نیس بعدا با هم حرف میزنیم
ولی جیمین بهدحرفام اصلا گوش نداد و منو کشید تا جنگل و من رو برد یه خونه ای تا حالا ندیده بودم و منو انداخت رو مبل
جیمین: یا بهم میگی چی شده یا مجبورت میکنم
ا.ت: ولم کن من از این دنیا خسته شدم اول که لونا مرد حالا هم خالم من تو این دنیا تنهام(با داد و گریه)
که یهو......
این داستان ادامه دارد
پارت 9
جیمین با یه خنده بهم نگاه میکرد و منم با خندش خندم گرفت
وقتی ساعت رو نگاه کردم دیدم که 9 و از جیمین و بچه ها خدافظی کردم و رفتم خونه
وقتی رسیدم نزدیک خونه دیدم که اورژانس کنار خونمونه رفتم نزدیک و پرسیدم چی شده
یه کسی: خانومی که تو این خونه زندگی میکرده حالش بد شده و افتاده از پله ها پایین و مرده
وقتی این حرف رو شنیدم انگار که یه ظرف اب یخ روم خالی کردن و رفتم تو خونه و انقدر گریه کردم
که یهو یادم افتاد دیگه کسی رو ندارم نه خالم و نه لونا و تو این دنیا تنهام با خودم
خوابم برد و فردا که پاشدم رفتم مدرسه چون خالم ارزو داشت که موفق بشم برای همین میخوام ارزوش رو براورده کنم
ویو در مدرسه
مان وول: هی ا.ت شنیدم که خالت مرده خیلی خوب شد چون یه اشغال از رو زمین کم شد
ا.ت: برو اونور مان وول حوصلتو ندارم
مان وول: پس خالت مث تو یه بیشور و نفهم بوده
وقتی اینارو شنیدم شروع کردم به زدن مان وول جوری که از دهن و دماغش خون اومد
همون موقع یکی دستم رو گرفت و اول فکر کردم ناظمه و قراره که اخراج شم ولی دیدم که اون جیمینه
جیمین: ا.ت چی شده چرا اینجوری میکنی
ا.ت: به تو چه دستم رو ول کن حوصله هیچکدومتون رو ندارم از همتون متنفرم
دیدم که جیمین چشاش اشکی شد و تازه فهمیدم که چه حرفی زدم و انقدر ناراحت بودم که رفتم تو دستشویی و درو رو خودم قفل کردم تا زنگ خونه بخوره و اونجا کلی گریه کردم
زنگ خونه خورد
وقتی داشتم میرفتم از در مدرسه بیرون یکی دستم رو گرفت و اون جیمین بود
جیمین: ا.ت چی شده چرا اینجوری میکنی اصلا چرا تو کلاس نبودی
ا.ت: جیمین الان حالم خوب نیس بعدا با هم حرف میزنیم
ولی جیمین بهدحرفام اصلا گوش نداد و منو کشید تا جنگل و من رو برد یه خونه ای تا حالا ندیده بودم و منو انداخت رو مبل
جیمین: یا بهم میگی چی شده یا مجبورت میکنم
ا.ت: ولم کن من از این دنیا خسته شدم اول که لونا مرد حالا هم خالم من تو این دنیا تنهام(با داد و گریه)
که یهو......
این داستان ادامه دارد
۵.۸k
۱۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.