گس لایتر/پارت ۱۷۲
صبح روز بعد...
ساعت ۹ و نیم صبح بود...
جی وو با بایول تماس گرفت...
بایول: الو؟ بله جی وو؟
جی وو: سلام عزیزم... بایول راستش ازت کمک میخوام... من دنبال پیدا کردن یه مطب مناسبم... نمیدونم از کجا شروع کنم! میتونی بیای کمکم؟...
بایول تردید داشت...
با شنیدن حرفای جی وو نگاهشو از روی میز بلند کرد و به روبرو داد... به جونگکوک که مقابلش سر میز صبحانه نشسته بود و آبمیوشو میخورد...
بخاطر گریه های دیشب جونگ هون نتونسته بود خوب بخوابه... برای همین دیرتر بیدار شده بود...
با لحن مرددی گفت: چن دقیقه دیگه بهت خبر میدم
جی وو: باشه....
بایول که تماسشو قطع کرد جونگکوک پرسید: کی بود؟
بایول: جی وو....
جونگکوک که جمله ی آخر بایول رو شنیده بود کنجکاو بود بدونه در چه موردی قراره به جی وو خبر بده...
اما چیزی نگفت...
منتظر بود خود بایول بهش بگه....
و اگر نمیگفت بد میشد! ....
از سر میز بلند شد و به قصد اینکه به شرکت بره کتشو برداشت...
بایول با ترس صداش زد: جونگکوک؟....
جونگکوک بدون اینکه حرفی بزنه برگشت و نگاهش کرد...
بایول: من... میتونم برم پیش جی وو؟ به کمک نیاز داره
جونگکوک: نه!
بایول: اگر جواب منفیت بخاطر جونگ هونه باید بگم که تنهاش نمیذارم.... با خودم میبرمش....
جونگکوک اخماش توی هم رفت و گفت: نوزاد پنج ماهه رو نمیشه چند ساعت بیرون برد...
بایول میخواست تلاش کنه که جونگکوک رو قانع کنه... که با فشاری که ناگهانی به بازوش وارد شد حرفشو خورد....
تو چشمای جونگکوک نمیتونست نگاه کنه... با ترس حرفشو زد...
بایول: خب نمیشه که بخاطر جونگ هون خودم از بین برم... منم آدمم...
جونگکوک بازوشو بیشتر فشار داد...
چونه ی بایول رو گرفت و بالا آورد....
اخم کرده بود....
بایول تا حالا از این فاصله ی نزدیک به اخمش نگاه نکرده بود... ترسناک بود .... انقد واقعی جلوه میداد که احساس میکردی اون لحظه هرکاری ازش برمیاد...
جونگکوک با خشم زیر لب غرید:
جونگ هون.... یا دوستت؟....
بایول با لکنت ولی از سر اطمینان گفت: خب معلومه!!! جونگ هون!... اون یه تیکه از قلبمه که بیرون افتاده
جونگکوک: پس بمون خونه!!!....
بایول چاره ای نداشت جز قبول کردن...
بایول: باشه...
جونگکوک بدون اینکه چیزی بگه کیفشو برداشت و رفت....
جونگکوک که رفت گوشی بایول دوباره زنگ خورد...
جی وو بود....
بایول چند ثانیه به صفحه نگاه کرد...
به این فکر میکرد چه بهانه ای بیاره...
بعد جواب داد...
بایول: الو؟ جی وو... ببخشید عزیزم... ولی نمیتونم بیام
جی وو: چرا عزیزم؟ مشکلی پیش اومده؟
بایول: نه... نه... جونگ هون یکم سرحال نیست... گریه میکنه... باید پیشش باشم
جی وو: میخوای بیام ببریمش دکتر؟ کمک میخوای؟
بایول: نه... خودم حواسم بهش هست
جی وو: باشه... پس فعلا
بایول: فعلا...
جی وو از صدای غمگین بایول متعجب بود... سعی کرد فراموش کنه و نادیده بگیره مبادا بایول فک کنه قصد کنجکاوی توی زندگیشو داره...
ساعت ۹ و نیم صبح بود...
جی وو با بایول تماس گرفت...
بایول: الو؟ بله جی وو؟
جی وو: سلام عزیزم... بایول راستش ازت کمک میخوام... من دنبال پیدا کردن یه مطب مناسبم... نمیدونم از کجا شروع کنم! میتونی بیای کمکم؟...
بایول تردید داشت...
با شنیدن حرفای جی وو نگاهشو از روی میز بلند کرد و به روبرو داد... به جونگکوک که مقابلش سر میز صبحانه نشسته بود و آبمیوشو میخورد...
بخاطر گریه های دیشب جونگ هون نتونسته بود خوب بخوابه... برای همین دیرتر بیدار شده بود...
با لحن مرددی گفت: چن دقیقه دیگه بهت خبر میدم
جی وو: باشه....
بایول که تماسشو قطع کرد جونگکوک پرسید: کی بود؟
بایول: جی وو....
جونگکوک که جمله ی آخر بایول رو شنیده بود کنجکاو بود بدونه در چه موردی قراره به جی وو خبر بده...
اما چیزی نگفت...
منتظر بود خود بایول بهش بگه....
و اگر نمیگفت بد میشد! ....
از سر میز بلند شد و به قصد اینکه به شرکت بره کتشو برداشت...
بایول با ترس صداش زد: جونگکوک؟....
جونگکوک بدون اینکه حرفی بزنه برگشت و نگاهش کرد...
بایول: من... میتونم برم پیش جی وو؟ به کمک نیاز داره
جونگکوک: نه!
بایول: اگر جواب منفیت بخاطر جونگ هونه باید بگم که تنهاش نمیذارم.... با خودم میبرمش....
جونگکوک اخماش توی هم رفت و گفت: نوزاد پنج ماهه رو نمیشه چند ساعت بیرون برد...
بایول میخواست تلاش کنه که جونگکوک رو قانع کنه... که با فشاری که ناگهانی به بازوش وارد شد حرفشو خورد....
تو چشمای جونگکوک نمیتونست نگاه کنه... با ترس حرفشو زد...
بایول: خب نمیشه که بخاطر جونگ هون خودم از بین برم... منم آدمم...
جونگکوک بازوشو بیشتر فشار داد...
چونه ی بایول رو گرفت و بالا آورد....
اخم کرده بود....
بایول تا حالا از این فاصله ی نزدیک به اخمش نگاه نکرده بود... ترسناک بود .... انقد واقعی جلوه میداد که احساس میکردی اون لحظه هرکاری ازش برمیاد...
جونگکوک با خشم زیر لب غرید:
جونگ هون.... یا دوستت؟....
بایول با لکنت ولی از سر اطمینان گفت: خب معلومه!!! جونگ هون!... اون یه تیکه از قلبمه که بیرون افتاده
جونگکوک: پس بمون خونه!!!....
بایول چاره ای نداشت جز قبول کردن...
بایول: باشه...
جونگکوک بدون اینکه چیزی بگه کیفشو برداشت و رفت....
جونگکوک که رفت گوشی بایول دوباره زنگ خورد...
جی وو بود....
بایول چند ثانیه به صفحه نگاه کرد...
به این فکر میکرد چه بهانه ای بیاره...
بعد جواب داد...
بایول: الو؟ جی وو... ببخشید عزیزم... ولی نمیتونم بیام
جی وو: چرا عزیزم؟ مشکلی پیش اومده؟
بایول: نه... نه... جونگ هون یکم سرحال نیست... گریه میکنه... باید پیشش باشم
جی وو: میخوای بیام ببریمش دکتر؟ کمک میخوای؟
بایول: نه... خودم حواسم بهش هست
جی وو: باشه... پس فعلا
بایول: فعلا...
جی وو از صدای غمگین بایول متعجب بود... سعی کرد فراموش کنه و نادیده بگیره مبادا بایول فک کنه قصد کنجکاوی توی زندگیشو داره...
۳۷.۳k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.