دوست برادرم پارت34
میسو لبخند زد و گفت
میسو:خب من زیاد در این مورد سر در نمیارم اما خب بهتره اول یه لباس عالی بپوشی و بعد اونو به یه رستوران یا کافه یا هر جا که خودت دوست داریی ببر...اه راستی بهتره یه دست گل زیبا هم براش ببری
جین همینطور که بلند میشد گفت
جین:هر چند از من کوچک تری اما خیلی بهتر از منی ... خب ممنونم عزیزم من برم اماده بشم تا دیرم نشه
وبعد سمت اتاقش رفت ....میسو وقتی مطمئن شد جین رفته سریع پاشد و به سمت اتاقش پا تند کرد وارد شد در رو پشت سرش قفل کرد و همین که بر گشت متوجه جیمین شد که پشت بهش با بالا ت*نه ل*خت ایستاده و به چیزی نگاه میکنه میسو بهش نزدیک شد و متوجه عکسی شد که تو دستای جیمین بود با تعجب پرسید
میسو:اینا رو از کجا اوردی!؟
جیمین: یک جعبه کوچک روی میز بود، من فقط کنجکاو بودم که بدونم چی توشه...
میسو جعبه را از دستش گرفت و رفت پایین تخت نشست و در جعبه را باز کرد جیمین رفت و کنارش نشست
میسو خیره به عکس های بچه گی شون اشکی از چشمش چکید گفت
میسو:اینا عکسهای بچگی ماست جین15سال ئما10سال و من4،5ساله وقتی کنار هم خیلی خوشحال بودیم واروم زندگی میکردیم
جیمین اروم گفت
جیمین:چه بلایی سر ئما اومد ؟
من فقط یه شب خبر مر*گش رو شنیدم و متعجب شدم
میسو اهی کشید و گفت
میسو:پنج سال پیش ئما با یکی از هم دانشگاهی های پسرش اومد و گفت که دوست* پسرشه اونا باهم خیلی خوب بودن
و ما در اینمورد خوشحال بودیم نزدیک یک سالی باهم بودن ...یک شب که ما خانوادگی بیرون رفتیم ئما گفت که یکم مریضه و میخواد خونه بمونه
میسو یکم مکث کرد که جیمین کنجکاو پرسید
جیمین:....
میسو:خب من زیاد در این مورد سر در نمیارم اما خب بهتره اول یه لباس عالی بپوشی و بعد اونو به یه رستوران یا کافه یا هر جا که خودت دوست داریی ببر...اه راستی بهتره یه دست گل زیبا هم براش ببری
جین همینطور که بلند میشد گفت
جین:هر چند از من کوچک تری اما خیلی بهتر از منی ... خب ممنونم عزیزم من برم اماده بشم تا دیرم نشه
وبعد سمت اتاقش رفت ....میسو وقتی مطمئن شد جین رفته سریع پاشد و به سمت اتاقش پا تند کرد وارد شد در رو پشت سرش قفل کرد و همین که بر گشت متوجه جیمین شد که پشت بهش با بالا ت*نه ل*خت ایستاده و به چیزی نگاه میکنه میسو بهش نزدیک شد و متوجه عکسی شد که تو دستای جیمین بود با تعجب پرسید
میسو:اینا رو از کجا اوردی!؟
جیمین: یک جعبه کوچک روی میز بود، من فقط کنجکاو بودم که بدونم چی توشه...
میسو جعبه را از دستش گرفت و رفت پایین تخت نشست و در جعبه را باز کرد جیمین رفت و کنارش نشست
میسو خیره به عکس های بچه گی شون اشکی از چشمش چکید گفت
میسو:اینا عکسهای بچگی ماست جین15سال ئما10سال و من4،5ساله وقتی کنار هم خیلی خوشحال بودیم واروم زندگی میکردیم
جیمین اروم گفت
جیمین:چه بلایی سر ئما اومد ؟
من فقط یه شب خبر مر*گش رو شنیدم و متعجب شدم
میسو اهی کشید و گفت
میسو:پنج سال پیش ئما با یکی از هم دانشگاهی های پسرش اومد و گفت که دوست* پسرشه اونا باهم خیلی خوب بودن
و ما در اینمورد خوشحال بودیم نزدیک یک سالی باهم بودن ...یک شب که ما خانوادگی بیرون رفتیم ئما گفت که یکم مریضه و میخواد خونه بمونه
میسو یکم مکث کرد که جیمین کنجکاو پرسید
جیمین:....
۹.۳k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.