پارت آخر: از زبون ا.ت: چشمامو باز کردم نور سفیدی به چشمم
پارت آخر: از زبون ا.ت: چشمامو باز کردم نور سفیدی به چشمم میخورد به دور و برم نگاه کردم توی بیمارستان بودم و سرم بهم وصل بود صدای در اومد نگاه کردم ته بود - ا.ت خوبی؟سرمو تکون دادم یاد بچم افتادم سریع ازش پرسیدم+ ته بچمخوبه یا نه؟با داد - اره خوبه هم خودت خوبی هم بچت نفس راحتی کشیدم + ببخشید - مشکلی نیست نگاهمو ازش گرفتم با یاد کوک باز اشکام سرآزیر شد ته اومد سمتم - ا.ت گریه نکن حداقل برای بچت بچتو با یه لحن بشدت جدی گفت نگاش کردم باید مراقب بچم میبودم باید مراقب یادگار کوک میبودم ولی هرکاری میکردم گریم بند نمی اومد ته با انگشتش صورتمو آورد بالا - ا.ت یه بار گفتم بازم میگم کاری میکنم که خوب بشی گریم بیشتر میشد و حالم خراب بود + ته من نمیتونم حالم فعلا فعلنا خوب نمیشه من بودن کوک نمیتونم زندگی کنم - بخاطر مین هو بخاطر بچه ای که توی شکمته بخاطر اونا زندگی کن نگاهش کردم + باش بخاطر بچه هام زندگی میکنم هفت سال بعد: سلام کوکم خوبی؟ اونجا بهت خوش میگذره؟ دلتنگتم... توهم دلتنگ منی؟ من که دارم از دلتنگیت میمیرم...کوکا منو ببخش منو ببخش...من قلبم فقط با توعه ... کوکا من توی این هفت سال شرکت خیلی معروف شده و خیلی پولدار تر شدم همش بخاطر اینکه همه چیزو برای بچه ها فراهم کنم از لحاظ احساسی هم براشون کم نذاشتم ته که دید نمیخوام باهاش ازدواج کنم یک سال پیش رفت فرانسه و دیگه برنگشت ...کوکا کاش پسرتو می دیدی... چقدر شبیهت شده شش سال و شش ماهشه خیلی نازه کاشکی بودی کاشکی بودی و پسرتو میدی اسمشو گذاشتم سوهو... دفتر چه خاطراتمو بستم و روی تخت دراز کشیدم نمیتونستم بعد از هفت سال باز فراموشش کنم ... مین هو کلاس دوم بود و سوهو پیش دبستانی الان باید میرفتم میاوردمشون مدرسه هاشون کنار هم بود لباسمو پوشیدم تصمیم گرفتم یه تیپ خوشگل بزنم کت و شلوار خوشگل و آبی پاستیلمو که زیرش یه نیم تنه سفید بود پوشیدم موهامو کمی حالت دادم و کمی آرایش کردم کیف و سوییچمو برداشتم از خونه که بهتره بگم ویلا اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم به سمت مدرسشون حرکت کردم بعد از بیست دقیقه رسیدم از ماشین پیاده شدم و جلو در ورودی مدرسه ایستادم مین هو و سوهو باهم اومدن وقتی منو دیدن با دو اومدن سمتم منم خم شدم و دوتاشون بغل کردم و توی بغلم فشردمشون سوهو روبو کردم بوی کوک رو میداد دوتاشون بوس محکمی کردم و باهم به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم و حرکت کردیم + دختر خوشگلمو پسر نازم مدرسه چطور بود مین هو اول گفت خوب بود بعد هم سوهو گفت لبخندی روی لبم نقش بست این دوتا تنها کسایی هستن که براشون زندگی میکنم وقتی که رسیدیم با بچه ها پیاده شدم دستاشونو گرفتم و باهم با خنده راه میرفتیم سرم پایین بود و داشتم باهاشون حرف میزدم که دیدم به کسی برخورد کردم + ببخشید اون طرف چیزی نگفت سرمو گرفتم بالا با چهره کوک مواجهه شدم... نکنه خواب میبینم کوک که مرده بود... اشک جلوچشمامو گرفت کوکبه چشمام نگاه میکرد و حرفی نمیزد..+ تو کوکمنی؟این خواب نیست؟کوک یهویی منو کشید توی بغلش و خودشم گریه کرد .. + کوکا تو چطوری زنده شدی هق هق آنقدر که گریه میکردم بچه ها با تعجب بهمون نگاه میکردم و حرفی نمیزدن _ ا.ت منو ببخش مجبور شدم برم و اینطوری نشون بدم که مردم چون چند تا دشمن داشتم که میخواستم منو بکشن ولی الان همشون و تحویل پلیس دادم دیگه نگرانی نیست برگشتم... محکم تر توی بغلم فشردمش چقدر دلتنگ این بغلش بودم دلتنگ بودی تنش ... + کوکا..هق هق نمیدونی ... هق هق داشتم از دلتنگیت...هق هق میمردم...هق هق _ ا.ت منم داشتم از دلتنگیت میمردم داشتم دیونه میشدم از نبودن... صدای کوک بغض آلود بود = ببخشید آقا شما کی هستی که اوما منو بغل کلدی؟ صدای سوهو بود نگاه کوک به سوهو افتاد _ ا.ت این..+ کوکا این پسرمونه.. کوک سریع از من جدا شد و سوهو رو در آغوش کشید = آقا چیکار میکنی مامانم گفته غریبه رو بغل نکنم کوک لبخندی زد که دلم باز لرزید _ پسر جون من پدرتم سوهو نگاهی به من کرد = اوماا راست میگه؟ ولی من فکر میکردم پدر مین هو که تهیونگه پدر منم میشه کوک با شنیدن اسمتهیونگ اخمی روی صورتش بست + نه پسرم اون پدر مین هوعه پدر تو کوکه البته پدر مین هو هم میشه کوک مین هو رو هم بلند کرد و اونو هم بوسید _ دختر و پسر بابایی پیش به سوی داخل خونه همه به سمت خونه رفتیم و تا شب خیلی بهمون خوش گذشت با کوک بچه هارو با کوک خوابوندم و خودم و کوک رفتیم توی اتاقم رو تخت دراز کشیدم کوکم اومد کنارم دراز کشید و محکم منو توی آغوشش گرفت منم محکم توی آغوشم گرفتمش + چاگی قول میدی دیگه تنهام نزاری؟ _ قول میدم و لبمو بوسید . فصل قشنگ زندگی من داره شروع میشه.. پایان امیدوارم خوشتون اومده باشه دوستون دارم مرسییی
۷۵.۱k
۰۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.