نیش شیرین part7
رفتم سمت اتاق تهیونگ و در زدم.
+ تهیونگ! ا.ت به هوش اومد. گشنشه براش یه چیزی درست کن.
× عااااا... باشه! تازه چشمم گرم شده بودا!
+ پاشو ببینم. پررو!
× باشه بابا اومدم (زیرلب گفت؛ حالا خودت برا کسی که دوسش داری غذا درست کنی چی میشه!)
+ شنیدم چی گفتی تهیونگ!
× عه؟ خب پس مرسی چون به در گفتم که دیوار بشنوه!
از اینکه خونه از بی روحی در اومده بود خوشحال بودم. لبخندی زدم و به سمت اتاقم راهم رو کج کردم.
جیمین قر
ار بود به زودی بیاد. اون بهترین دوست من و تهیونگ بود که همیشه هوامون رو داشته...
*فلشبک*
جیمین پسر رئیس باند مافیا لندن بود که با تو گلوله توی شکمش وسط خیابون پیداش کردم.
مثل اینکه باند رقیب قصد کشتنش رو داشتن.
با هر زحمتی بود پسر رو به خونهام آوردم و بعد متوجه شدم زیاد دووم نمیاره!
باید بین اینکه بزارم بمیره یا تبدیلش کنم یکی رو انتخاب میکردم...
برام سخت بود که یکی رو تبدیل به یکی مثل خودم بکنم. چون خیلی سخته و من اینو میدونستم.
به سمت گردنش رفتم و گازی گرفتم و سعی کردم زهرم رو وارد رگهاش کنم...
ببخشید پسر! ولی، تو هنوز باید زنده بمونی!
به کارم ادامه دادم و پسر نالهای از درد کرد و بعد از هوش رفت.
دقیقا نیم ساعت بعد بود که به هوش اومد و گفت:" گلوم خیلی میسوزه! چیشده؟ "
من همه چیز رو براش توضیح دادم... اینکه حالا یک خونآشامه. اینکه برای نجاتش چارهی دیگهای نداشتم.
+ نگران نباش ... نمیزارم تبدیل به یک هیولا بشی!
کیسهی خونی که از یک گوسفند بود برداشتم و به سمتش گرفتم.
+ بخور... خونه... با خوردن این کاملا جون میگیری!
پسر بهم نگاه کرد و بعد همهی خون رو با ولع نوشید.
نه تنها بابت تبدیل کردنش عصبانی نبود بلکه پیشنهاد داد که با هم رفاقت و همکاری کنیم! نمیدونم چرا ولی قبول کردم... شاید چون زیادی تنها بودم؟!
از اون روز به بعد جیمین و تهیونگ شدن مثل برادرهام... تنها کسایی که کنارشون احساس میکردم عجیب نیستم.
به سمت اتاقم رفتم و خوابیدم... باید بخوابم... اگه نخوابم همش به اون فکر میکنم.
نمیتونم بزارم حسم بهش عمیق بشه!نمیتونم...!
~~~~~~~
منتظر نظراتتون هستم عزیزان💚
+ تهیونگ! ا.ت به هوش اومد. گشنشه براش یه چیزی درست کن.
× عااااا... باشه! تازه چشمم گرم شده بودا!
+ پاشو ببینم. پررو!
× باشه بابا اومدم (زیرلب گفت؛ حالا خودت برا کسی که دوسش داری غذا درست کنی چی میشه!)
+ شنیدم چی گفتی تهیونگ!
× عه؟ خب پس مرسی چون به در گفتم که دیوار بشنوه!
از اینکه خونه از بی روحی در اومده بود خوشحال بودم. لبخندی زدم و به سمت اتاقم راهم رو کج کردم.
جیمین قر
ار بود به زودی بیاد. اون بهترین دوست من و تهیونگ بود که همیشه هوامون رو داشته...
*فلشبک*
جیمین پسر رئیس باند مافیا لندن بود که با تو گلوله توی شکمش وسط خیابون پیداش کردم.
مثل اینکه باند رقیب قصد کشتنش رو داشتن.
با هر زحمتی بود پسر رو به خونهام آوردم و بعد متوجه شدم زیاد دووم نمیاره!
باید بین اینکه بزارم بمیره یا تبدیلش کنم یکی رو انتخاب میکردم...
برام سخت بود که یکی رو تبدیل به یکی مثل خودم بکنم. چون خیلی سخته و من اینو میدونستم.
به سمت گردنش رفتم و گازی گرفتم و سعی کردم زهرم رو وارد رگهاش کنم...
ببخشید پسر! ولی، تو هنوز باید زنده بمونی!
به کارم ادامه دادم و پسر نالهای از درد کرد و بعد از هوش رفت.
دقیقا نیم ساعت بعد بود که به هوش اومد و گفت:" گلوم خیلی میسوزه! چیشده؟ "
من همه چیز رو براش توضیح دادم... اینکه حالا یک خونآشامه. اینکه برای نجاتش چارهی دیگهای نداشتم.
+ نگران نباش ... نمیزارم تبدیل به یک هیولا بشی!
کیسهی خونی که از یک گوسفند بود برداشتم و به سمتش گرفتم.
+ بخور... خونه... با خوردن این کاملا جون میگیری!
پسر بهم نگاه کرد و بعد همهی خون رو با ولع نوشید.
نه تنها بابت تبدیل کردنش عصبانی نبود بلکه پیشنهاد داد که با هم رفاقت و همکاری کنیم! نمیدونم چرا ولی قبول کردم... شاید چون زیادی تنها بودم؟!
از اون روز به بعد جیمین و تهیونگ شدن مثل برادرهام... تنها کسایی که کنارشون احساس میکردم عجیب نیستم.
به سمت اتاقم رفتم و خوابیدم... باید بخوابم... اگه نخوابم همش به اون فکر میکنم.
نمیتونم بزارم حسم بهش عمیق بشه!نمیتونم...!
~~~~~~~
منتظر نظراتتون هستم عزیزان💚
۵.۹k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.