دانشمند و پرنسس پارت ۱ ♡ 🪄 (:
از زبان ا.ت :
صبح پاشدم کارامو کردم و لباس پوشیدم
( اسلاید ۲ ولی پالتو رو روش نپوشیده )
رفتم تو پذیرایی کسی نبود لابد مامان بابام رفتن سر کار خلاصه یه کیک خوردم و پالتوم رو پوشیدم و بوتامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون ! ( زمستونه *)
* چند مین بعد *
ا.ت : وارد کافه شدم و رفتم لباس مخصوص کار رو پوشیدم . و کارمو شروع کردم .
[ پرش زمانی به شب ]
ا.ت : دیگه وقت تعطیل کردن کافه بود لباس کارمو در آوردم و پالتوم رو پوشیدم و از کافه خارج شدم و سمت خونه رفتم .
* چند مین بعد *
ا.ت : رسیدم که دیدم چند تا ماشین جلو خونمون پارکه رفتم داخل خونه که با چیزی که دیدم بدنم لرزش گرفت .
راوی : مردی تو خونه بود که پدرو مادر ا.تو گروگان گرفته بود .
[ خب اون مرد اسمش بکهیونه و پسر عمویه نامجونه و میتونه آینده ی هر کسی رو ببینه و بکهیون وقتی آینده ی ا.تو میبینه میخواد اونو بکشه چون کسی قراره با نامجون ازدواج کنه ا.ته و بکهیون با نامجون دشمنه ]
ا.ت : ت..توکی هستی ؟ ( ترس و بغض)
بکهیون : به موقع میفهمی . و متاسفانه باید با پدرو مادرت خدافظی کنی و با ما بیای و اگه نیای مامان باباتو باهم میفرستم سینه ی قبرستون .
ا.ت : تو کی هستی به مامان بابام چیکار داری ولشون کن !
بکهیون : انتخاب با خودته .( اسلحه گذاشت رو سر مامان باباش )
ا.ت : باشه باشه ! فقط بزار بغلشون کنم .
بکهیون : باشه !
ا.ت : رفتم سمت مامان بابام محکم بغلشون کردم اونام منو محکم بغلم کردن .
[ مامان ا.ت : م/ا ]
م/ا : دخترم امشب فرار کن و برو دنبال کیم نامجون واست آدرس خونش رو تو کشویه اتاقت گذاشتم اگه پیش این مرتیکه بمونی ممکنه تو خطر باشی ! ( اروم )
ا.ت : چشم مامان ولی شما چی ؟
م/ا : منو پدرت یه راهی پیدا میکنیم نگران ما نباش فقط برو !
ا.ت : چشم . بعد بغل کردنشون اون مرتیکه به بادیگارداش اشاره کرد تا مامان بابامو ببرن . رفتم اتاقم اون مرتیکه اومد و شروع کرد به چرت و پرت گفتن بعدم رفت و درو قفل کرد سریع پاشدم آدرسو برداشتم و وسایل لازم دیگه رو هم برداشتم و گذاشتم تو کوله ام و از پنجره پریدم پایین و تا میتونستم دويدم یکم که از خونه دور شدم آدرسو خوندم و راه افتادم ...
ادامه دارد .......
♡__________________________♡
لایک و کامنت !
صبح پاشدم کارامو کردم و لباس پوشیدم
( اسلاید ۲ ولی پالتو رو روش نپوشیده )
رفتم تو پذیرایی کسی نبود لابد مامان بابام رفتن سر کار خلاصه یه کیک خوردم و پالتوم رو پوشیدم و بوتامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون ! ( زمستونه *)
* چند مین بعد *
ا.ت : وارد کافه شدم و رفتم لباس مخصوص کار رو پوشیدم . و کارمو شروع کردم .
[ پرش زمانی به شب ]
ا.ت : دیگه وقت تعطیل کردن کافه بود لباس کارمو در آوردم و پالتوم رو پوشیدم و از کافه خارج شدم و سمت خونه رفتم .
* چند مین بعد *
ا.ت : رسیدم که دیدم چند تا ماشین جلو خونمون پارکه رفتم داخل خونه که با چیزی که دیدم بدنم لرزش گرفت .
راوی : مردی تو خونه بود که پدرو مادر ا.تو گروگان گرفته بود .
[ خب اون مرد اسمش بکهیونه و پسر عمویه نامجونه و میتونه آینده ی هر کسی رو ببینه و بکهیون وقتی آینده ی ا.تو میبینه میخواد اونو بکشه چون کسی قراره با نامجون ازدواج کنه ا.ته و بکهیون با نامجون دشمنه ]
ا.ت : ت..توکی هستی ؟ ( ترس و بغض)
بکهیون : به موقع میفهمی . و متاسفانه باید با پدرو مادرت خدافظی کنی و با ما بیای و اگه نیای مامان باباتو باهم میفرستم سینه ی قبرستون .
ا.ت : تو کی هستی به مامان بابام چیکار داری ولشون کن !
بکهیون : انتخاب با خودته .( اسلحه گذاشت رو سر مامان باباش )
ا.ت : باشه باشه ! فقط بزار بغلشون کنم .
بکهیون : باشه !
ا.ت : رفتم سمت مامان بابام محکم بغلشون کردم اونام منو محکم بغلم کردن .
[ مامان ا.ت : م/ا ]
م/ا : دخترم امشب فرار کن و برو دنبال کیم نامجون واست آدرس خونش رو تو کشویه اتاقت گذاشتم اگه پیش این مرتیکه بمونی ممکنه تو خطر باشی ! ( اروم )
ا.ت : چشم مامان ولی شما چی ؟
م/ا : منو پدرت یه راهی پیدا میکنیم نگران ما نباش فقط برو !
ا.ت : چشم . بعد بغل کردنشون اون مرتیکه به بادیگارداش اشاره کرد تا مامان بابامو ببرن . رفتم اتاقم اون مرتیکه اومد و شروع کرد به چرت و پرت گفتن بعدم رفت و درو قفل کرد سریع پاشدم آدرسو برداشتم و وسایل لازم دیگه رو هم برداشتم و گذاشتم تو کوله ام و از پنجره پریدم پایین و تا میتونستم دويدم یکم که از خونه دور شدم آدرسو خوندم و راه افتادم ...
ادامه دارد .......
♡__________________________♡
لایک و کامنت !
۲.۴k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.