پارت ۱۸ "پاریسِ تو"
"_تو تنها شیرینی تو دنیای تلخم و تنها ستاره روشن تو آسمون تاریکمی جونگکوک...اگه من پاریسِ توام تو جهان منی"
دوباره حرف های قلبش رو خفه کرد و اجازه داد زجر بکشه و سکوت کنه دربرابر فرشته ای که هرلحظه بیشتر قلبش رو تسخیر میکنه
جونگکوک فکر کرد حرف اشتباهی زده و ناراحت سرش رو پایین انداخت اما تهیونگ جلو اومد و چشم راستِ کوک رو بوسید
سرش رو عقب برد و نزدیک به صورتش زمزمه کرد
_چشمات زیباترین تاریکییه که دیدم انجل
جونگکوک لبشو گاز گرفت و خندید
آسمون پاریس امشب پر از ستاره بود درست مثل چشم های کوک دربرابر تهیونگ
_بیا بریم اونجا بشینیم...میخوام ازت عکس بگیرم
تهیونگ گفت و به نیمکتی که انتهایه پارک بود اشاره کرد
پارک کوچیک و زیبا بود،دور تا دور پارک درخت هایی بود که خشک شده بودن و رویه زمین پر از برگ های نارنجی و زرد بود،وسط پارک حوض کوچیکی بود که الان پوشیده از برگ های پاییزی بود
جونگکوک رفت و رویه نیمکتی که کنار چراغ برق بود نشست و تهیونگ هم دنبالش رفت و دوربین رو از تویه کیف قهوه ای رنگش بیرون اورد
_نمیدونم عکسا تو شب قشنگ بشن یا نه ولی تلاشمو میکنم
جونگکوک هیجان زده قبول کرد و منتظر تهیونگ موند تا دوربینش رو روشن کنه
_میخوام شروع کنم...لبخند بزن ارباب جوان
کوک صاف نشست و لبخند زد
_جونگکوکا حتی اون مجسمه هم طبیعی تر لبخند زده جوری لبخند زدی که انگار داری نقشه قتل من و دوربین مظلومم رو میکشی
کوک با حرف تهیونگ خندید و چشماشو بست و همون لحظه تهیونگ با انگشت اشاره اش دکمه بالای دوربین رو فشار داد
_صبر کن میخوام گُلم هم تو عکس باشه
رفت و سبد گلی که تهیونگ بهش داده بود رو از کنارش برداشت و رویه پاش گذاشت
_حالا بگیر
چند دقیقه گذشت و اونها تمام وقتشو رو با عکس گرفتن باهم گذروندن،خنده های اون دونفر کنار هم ازبین نرفتنی بود و حس تو قلبشون پاک تر از عشق حوّا به آدم بود
اونا میتونستن بزرگ ترین درد ها و عمیق ترین زخم هاشون رو با وجود هم درمان کنن اما هیچکدومشون نمیتونستن زمان رو متوقف کنن و به سمت آینده ای قدم برندارن که بجای آرامش حسرت این لبخند ها تویه قلبشونه
دوباره حرف های قلبش رو خفه کرد و اجازه داد زجر بکشه و سکوت کنه دربرابر فرشته ای که هرلحظه بیشتر قلبش رو تسخیر میکنه
جونگکوک فکر کرد حرف اشتباهی زده و ناراحت سرش رو پایین انداخت اما تهیونگ جلو اومد و چشم راستِ کوک رو بوسید
سرش رو عقب برد و نزدیک به صورتش زمزمه کرد
_چشمات زیباترین تاریکییه که دیدم انجل
جونگکوک لبشو گاز گرفت و خندید
آسمون پاریس امشب پر از ستاره بود درست مثل چشم های کوک دربرابر تهیونگ
_بیا بریم اونجا بشینیم...میخوام ازت عکس بگیرم
تهیونگ گفت و به نیمکتی که انتهایه پارک بود اشاره کرد
پارک کوچیک و زیبا بود،دور تا دور پارک درخت هایی بود که خشک شده بودن و رویه زمین پر از برگ های نارنجی و زرد بود،وسط پارک حوض کوچیکی بود که الان پوشیده از برگ های پاییزی بود
جونگکوک رفت و رویه نیمکتی که کنار چراغ برق بود نشست و تهیونگ هم دنبالش رفت و دوربین رو از تویه کیف قهوه ای رنگش بیرون اورد
_نمیدونم عکسا تو شب قشنگ بشن یا نه ولی تلاشمو میکنم
جونگکوک هیجان زده قبول کرد و منتظر تهیونگ موند تا دوربینش رو روشن کنه
_میخوام شروع کنم...لبخند بزن ارباب جوان
کوک صاف نشست و لبخند زد
_جونگکوکا حتی اون مجسمه هم طبیعی تر لبخند زده جوری لبخند زدی که انگار داری نقشه قتل من و دوربین مظلومم رو میکشی
کوک با حرف تهیونگ خندید و چشماشو بست و همون لحظه تهیونگ با انگشت اشاره اش دکمه بالای دوربین رو فشار داد
_صبر کن میخوام گُلم هم تو عکس باشه
رفت و سبد گلی که تهیونگ بهش داده بود رو از کنارش برداشت و رویه پاش گذاشت
_حالا بگیر
چند دقیقه گذشت و اونها تمام وقتشو رو با عکس گرفتن باهم گذروندن،خنده های اون دونفر کنار هم ازبین نرفتنی بود و حس تو قلبشون پاک تر از عشق حوّا به آدم بود
اونا میتونستن بزرگ ترین درد ها و عمیق ترین زخم هاشون رو با وجود هم درمان کنن اما هیچکدومشون نمیتونستن زمان رو متوقف کنن و به سمت آینده ای قدم برندارن که بجای آرامش حسرت این لبخند ها تویه قلبشونه
۹.۰k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.