دفتر خاطرات پارت و بیست و سوم
قسمت بیست و سوم
جونگکوک و تهیونگ با دیدن میا از جاشون بلند شدن.
کوک: هیزل عکسشو نگاه میکردم نیازی نبود سه بعدیشو برام بیاری.
میا نگاه متعجبی به خودش گرفت،منم ریز خندیدم میدونستم جونگکوک رو میا کراش زده.بعد از اینکه میا باهاشون آشنا شد گرد هم نشستیم و درحال صحبت کردن بودیم جونگکوک از خودش شخصیت جدیدی نشون داده بود، با این رفتاراش هرکی که از راه میرسید میفهمید که این پسر میخواد مخ میا رو بزنه، به رفتارش خندیدم......با چرخید دستگیره در همه سرا چرخید، با استرس به در خیره شدم، نکنه مامانم باشه،با باز شدن در و هیکل جیمین توی چهارچوب نفس عمیقی کشیدم.
_ نمیشد قبل از ورود در میزدی؟.
با دیدن ما چهارنفر تعجب کرد.
جیمین: اینجا چخبره؟.
از جام بلند شدم
_ وای خیلی خوشگذشت ولی کم کم باید برم خونمون.
دست میارو کشیدم و از جاش بلندش کردم.
کوک: شماره منو که داری خانم میا حتما بهم زنگ بزن.
میا سرشو تکون داد، جیمین هنوز متجب خیره شده بود به ما.
جیمین: یکی نیست تا به من بگه اینجا چه خبره.
انگاری هیچی صدای جیمین رو نمیشنید من از روی حرص بهش جواب نمیدادم بقیه رو نمیدم، با برداشتن کیف و کفشم خواستم از در خارج بشم که بازوم توسط جیمین گرفته شد.
جیمین: من اخراجت کردم تا بیای اینجا.
سعی کردم بازومو از دستش بکشم بیرون ولی اون محکم تر بازومو گرفت.
جیمین: جوابمو بده.
نفسمو فرستادم بیرون.
_ خب میخوای چیکار کنم، اگه به مامانم گفتم حتما پوستمو پاره میکرد و باهاش برات لباس درست میکرد.
پوزخندی زد
جیمین: پس هنوز به مامان جونت نگفتی اگه کار دشواریه خودم بهش میگم.
با ترس به چشمای مشکیش نگاه کردم.
_ نه نگو.
جیمین: به یه شرط.
بدون فکر شرطشو قبول کردم.
جیمین: هرچی که من گفتم رو بدون چون و چرا قبول میکنی.
سرمو تند تند تکون دادم که بازومو آزاد کردم.
جیمین: الانم میتونی بری.
پایان فلش بک
کریسمس نزدیک بود و همهمشغول خرید کردن بودن، به کامیون که بارش درخت کریسمس بود نگاه میکردم، من دو ساله که با کریسمس قهرم،پس برام تزیین یک درخت و هدیه دادن به این و اون معنای خاصی نداشت.از اینکه با آدما بشینم دور یه میز و کریسمس رو جشن بگیریم متنفر بودم، هیچ چیزی برام جالب و جذاب نیست،قبلنا برای اومدن کریسمس لحظه شماری میکردم درخت کریسمس رو جوری تزیین میکردم تا بین تمام درختای دیگه تک باشه.از دست از فکر کردن به کریسمس و همه چیزایی بگه بهش مربوط میشد رو گرفتم، دستامو تو جیب پالتوم فرو کردم، نفسمو فرستادم بیرون که بخار هوا از دهنم خارج شد، الان هوا خیلی سرد بود، نگاهمو به آسمون خاکستری سئول دادم،خوبه هوای خاکستری رو به هوای صاف و آفتابی تدریج میدادم، نگاهمو از آسمون گرفتم و به نیم بوت های قهویی دادم،با برخوردم به شخصی سرمو بلند کردم، با دیدن دختر بچه ای که روی زمین افتاده بود و زانوی راستش زخمی شده بود نشستم روی زمین و بلندش گرفتم نگران بهش نگاه کردم از بس تو خودم بودم متوجه این بچه نشدم.
_ حالت خوبه؟
با شنیدن صدام شروع کرد به گریه کردن، دستمو توی جیبم بردم، با لمس چسب زخم لبخندی زدم و از جیبم آوردنش بیرون،چسبو باز کردم و با دقت به زانوی لخت دختر روبه روم زدم ولی همچنان گریه اون شدت میگرفت.
_ من معذرت میخوام کوچولو اصلا حواسم نبود.
این بچه حرفای منو نمیفهمید، یه بچه فقط به دادن یه شکلات بهش ساکت میشه، یادم میاد همیشه توی جیبم شکلات میزاشتم، مجدد دستمو توی پالتوم بردم و یکی از شکلاتارو جلوش تکون دادم.
_ اگه گریه نکنی اینو میدم بهت.
گریم قطع شد و خیلی مظلوم بهم شکلات توی دستم خیره شدم، دلم براش رفت، شکلات رو داد بهش که لبخندی زد.
_ اسمت چیه کوچولو؟
صدای بچگونش دراومد.
+ مامانم بهم گفته اسممو به غریبه ها نگم.
دستی کشیدم به سرش و با لبخند مهربونی گفتم
_ آفرین دختر خوب همیشه به حرف مامانت گوش بده.
لبخندی زد ولی بعد نگاهش رنگ نگران بهش گرفت و سرشو انداخت پایین.
+ خاله من مامانمو گم کردم.
از خاله گفتناش قند تو دلم آب شد.
_ اشکال نداره بیا باهم پیداش کنیم.
از جام بلند شدم و دستمو سمتش دراز کردم، دست ظریف و بچگونشو توی دستم گذاشت.
_ آخرین بار کجا بودی؟.
+ نمیدونم.
باهاش هم قدم شدم،از دور زنی که با چهره پریشان و وحشت زده از مردم دور اطرافش سوال میپرسید دیده میشود.
+ وای خاله اون مامان منه؟.
_ جدی میگی پس بیا تا بیشتر ناراحت نشده بریم پیشش!.
قدمامون رو تند تر کردیم اون زن با دیدن ما خودشو زود رسوند به ما، دختر بچه رو توی بغلش گرفت و سفت اونو میفشرد.
+ دخترم کجا بودی مگه نگفتم از جان تکون نخوری تا من بیام.
+ ببخشید مامانی.
مادر دختر بچه تازه متوجه من شد.
+ ممنونم خانم نمیدونم چطوری از شما تشکر کنم
_ کاری نکردم
با جدا شدن اونا، دستمو به نشونه خداحافظی برای دختر بچه تکون دادم.
پایان پارت
جونگکوک و تهیونگ با دیدن میا از جاشون بلند شدن.
کوک: هیزل عکسشو نگاه میکردم نیازی نبود سه بعدیشو برام بیاری.
میا نگاه متعجبی به خودش گرفت،منم ریز خندیدم میدونستم جونگکوک رو میا کراش زده.بعد از اینکه میا باهاشون آشنا شد گرد هم نشستیم و درحال صحبت کردن بودیم جونگکوک از خودش شخصیت جدیدی نشون داده بود، با این رفتاراش هرکی که از راه میرسید میفهمید که این پسر میخواد مخ میا رو بزنه، به رفتارش خندیدم......با چرخید دستگیره در همه سرا چرخید، با استرس به در خیره شدم، نکنه مامانم باشه،با باز شدن در و هیکل جیمین توی چهارچوب نفس عمیقی کشیدم.
_ نمیشد قبل از ورود در میزدی؟.
با دیدن ما چهارنفر تعجب کرد.
جیمین: اینجا چخبره؟.
از جام بلند شدم
_ وای خیلی خوشگذشت ولی کم کم باید برم خونمون.
دست میارو کشیدم و از جاش بلندش کردم.
کوک: شماره منو که داری خانم میا حتما بهم زنگ بزن.
میا سرشو تکون داد، جیمین هنوز متجب خیره شده بود به ما.
جیمین: یکی نیست تا به من بگه اینجا چه خبره.
انگاری هیچی صدای جیمین رو نمیشنید من از روی حرص بهش جواب نمیدادم بقیه رو نمیدم، با برداشتن کیف و کفشم خواستم از در خارج بشم که بازوم توسط جیمین گرفته شد.
جیمین: من اخراجت کردم تا بیای اینجا.
سعی کردم بازومو از دستش بکشم بیرون ولی اون محکم تر بازومو گرفت.
جیمین: جوابمو بده.
نفسمو فرستادم بیرون.
_ خب میخوای چیکار کنم، اگه به مامانم گفتم حتما پوستمو پاره میکرد و باهاش برات لباس درست میکرد.
پوزخندی زد
جیمین: پس هنوز به مامان جونت نگفتی اگه کار دشواریه خودم بهش میگم.
با ترس به چشمای مشکیش نگاه کردم.
_ نه نگو.
جیمین: به یه شرط.
بدون فکر شرطشو قبول کردم.
جیمین: هرچی که من گفتم رو بدون چون و چرا قبول میکنی.
سرمو تند تند تکون دادم که بازومو آزاد کردم.
جیمین: الانم میتونی بری.
پایان فلش بک
کریسمس نزدیک بود و همهمشغول خرید کردن بودن، به کامیون که بارش درخت کریسمس بود نگاه میکردم، من دو ساله که با کریسمس قهرم،پس برام تزیین یک درخت و هدیه دادن به این و اون معنای خاصی نداشت.از اینکه با آدما بشینم دور یه میز و کریسمس رو جشن بگیریم متنفر بودم، هیچ چیزی برام جالب و جذاب نیست،قبلنا برای اومدن کریسمس لحظه شماری میکردم درخت کریسمس رو جوری تزیین میکردم تا بین تمام درختای دیگه تک باشه.از دست از فکر کردن به کریسمس و همه چیزایی بگه بهش مربوط میشد رو گرفتم، دستامو تو جیب پالتوم فرو کردم، نفسمو فرستادم بیرون که بخار هوا از دهنم خارج شد، الان هوا خیلی سرد بود، نگاهمو به آسمون خاکستری سئول دادم،خوبه هوای خاکستری رو به هوای صاف و آفتابی تدریج میدادم، نگاهمو از آسمون گرفتم و به نیم بوت های قهویی دادم،با برخوردم به شخصی سرمو بلند کردم، با دیدن دختر بچه ای که روی زمین افتاده بود و زانوی راستش زخمی شده بود نشستم روی زمین و بلندش گرفتم نگران بهش نگاه کردم از بس تو خودم بودم متوجه این بچه نشدم.
_ حالت خوبه؟
با شنیدن صدام شروع کرد به گریه کردن، دستمو توی جیبم بردم، با لمس چسب زخم لبخندی زدم و از جیبم آوردنش بیرون،چسبو باز کردم و با دقت به زانوی لخت دختر روبه روم زدم ولی همچنان گریه اون شدت میگرفت.
_ من معذرت میخوام کوچولو اصلا حواسم نبود.
این بچه حرفای منو نمیفهمید، یه بچه فقط به دادن یه شکلات بهش ساکت میشه، یادم میاد همیشه توی جیبم شکلات میزاشتم، مجدد دستمو توی پالتوم بردم و یکی از شکلاتارو جلوش تکون دادم.
_ اگه گریه نکنی اینو میدم بهت.
گریم قطع شد و خیلی مظلوم بهم شکلات توی دستم خیره شدم، دلم براش رفت، شکلات رو داد بهش که لبخندی زد.
_ اسمت چیه کوچولو؟
صدای بچگونش دراومد.
+ مامانم بهم گفته اسممو به غریبه ها نگم.
دستی کشیدم به سرش و با لبخند مهربونی گفتم
_ آفرین دختر خوب همیشه به حرف مامانت گوش بده.
لبخندی زد ولی بعد نگاهش رنگ نگران بهش گرفت و سرشو انداخت پایین.
+ خاله من مامانمو گم کردم.
از خاله گفتناش قند تو دلم آب شد.
_ اشکال نداره بیا باهم پیداش کنیم.
از جام بلند شدم و دستمو سمتش دراز کردم، دست ظریف و بچگونشو توی دستم گذاشت.
_ آخرین بار کجا بودی؟.
+ نمیدونم.
باهاش هم قدم شدم،از دور زنی که با چهره پریشان و وحشت زده از مردم دور اطرافش سوال میپرسید دیده میشود.
+ وای خاله اون مامان منه؟.
_ جدی میگی پس بیا تا بیشتر ناراحت نشده بریم پیشش!.
قدمامون رو تند تر کردیم اون زن با دیدن ما خودشو زود رسوند به ما، دختر بچه رو توی بغلش گرفت و سفت اونو میفشرد.
+ دخترم کجا بودی مگه نگفتم از جان تکون نخوری تا من بیام.
+ ببخشید مامانی.
مادر دختر بچه تازه متوجه من شد.
+ ممنونم خانم نمیدونم چطوری از شما تشکر کنم
_ کاری نکردم
با جدا شدن اونا، دستمو به نشونه خداحافظی برای دختر بچه تکون دادم.
پایان پارت
۱۹.۱k
۱۴ بهمن ۱۴۰۲