فیک جونگ کوک پارت ۱۲ (معشوقه) فصل ۲
ارباب: آره فقط دشمنام رو اونجا دعوت کردم و داخل همه ی ویسگی ها و شامپاین ها و هنسی ها...کلا بگم همه ی نوشیدنی ها سم ریختم!چون میخوام همشونو بکشم! یادت نره اگه میخوای زنده بمونی نباید نوشیدنی بخوری!
ا.ت: باشه یادم میمونه.
ارباب: یادت نره اونجا باید بهم بگی ددی و از کنارم تکون نخوری.
ا.ت: چرا؟
ارباب: چون اونجا همه مافیان و کافیه یه دختر تنها گیر بیارن و نیم ساعت نشده پارrش کنن!
با این حرفی که زد خیلی ترسیدم پس چرا میخواد منو با خودش ببره؟
ا.ت: پس میشه من نیام؟منو ببر عمارت...من نمیخوام بیام.
ارباب: گفتم که چیکار کنی که نزدیکت نیان....تازه شاید خواستم یکم امشبو حال کنم!
ا.ت: منظورت چیه؟!
ارباب: هه یعنی میخوای بگی تا حالا چیزی درباره ی سkس کردن نشنیدی؟!(پوزخند)
ا.ت: من نمیخواممممم
ارباب: خفه شو تا همینجا نکرdمت!(داد)
ا.ت: خب مافیای زن هم هست..یکی از همونای داخل پارتی رو ببر..
ارباب: هه تو واقعا خیلی مسخره ای!من میخوام همه ی افراد اونجا رو بکشم بعد تو اینجور میگی؟تازه حوصله ی اونارو ندارم زیادی گشaدن.
ا.ت:یعنی قبلا باهاشون...
ارباب: آره خب که چی؟!
ا.ت: هیچی...
بعد چند مین رسیدیم داشتم میرفتم که یه دفعه دستم رو کشید سمت خودش..
ارباب: کجا میری هرzه ی سر به هوا !
ا.ت: مگه من نباید به تو بگم ددی؟ پس تو هم یه لقب بهتر بزار رو من..اینجور که همه میفهمن که داریم تظاهر میکنیم.
ارباب: خیله خب باشه...عشقم چطوره؟
ا.ت: خوبه.
ارباب: اه اصلا خوشم نمیاد از این لقبای مسخره استفاده کنم😑
ا.ت:(ریز خنده)
ارباب: به چی میخندی هرz...اممم عشقم؟
ا.ت: هیچی هیچی بسه دیگه بریم ددی!
ارباب: چقد زود تو نقشت رفتی! خیله خب یه لحظه صورتتو بگیر اونور میخوام نقاب بپوشم.
بهش پشت کردم تا نقاب بپوشه.
ا.ت: چرا؟
ارباب: یک، کسی نباید منو ببینه دو به تو چه سه دیگه کافیه بازوم رو بگیر تا بریم داخل.
دستمو دور بازوی عضله ایش حلقه کردم و راه افتادیم سمت در که وارد بشیم تهیونگ هم اومد و رفتیم داخل.
ا.ت: تو چرا نقاب نزدی؟
تهیونگ: خب چون من بزرگترین مافیای کره نیستم.
ا.ت:آها
تهیونگ: بین همه ی مافیاها فقط شوهر عزیزت نقاب میزنه.
ارباب:شوهر بخوره تو سرت😐اون برده ی منه!
تهیونگ: باشه بابا آخرش که باید زنت بشه.
ارباب:نخیر کوچولو توهم یادت نره از مفت من تکون نمیخوری و دهنتو میبندی و هیچی نمیگی با کسی هم حرف نمیزنی فقط با من حرف میزنی!
تا رفتیم داخل یه دختر با یه لباس خیلیییی باز و یه آرایش خیلییی غلیظ اومد سمتمون و دستاشو دور گردن ارباب حلقه کرد و ازش آویزون شد! ایششش چرا همیشه باید یه دختر اینجوری وجود داشته باشه؟😐
دختر:سلام دdی!
بعد بوsه ای به لب ارباب زد و دستش رو کشید و داشت با خودش میبرد! ایششش این خو سریع منو تنها گداشت رفت😐......
ا.ت: باشه یادم میمونه.
ارباب: یادت نره اونجا باید بهم بگی ددی و از کنارم تکون نخوری.
ا.ت: چرا؟
ارباب: چون اونجا همه مافیان و کافیه یه دختر تنها گیر بیارن و نیم ساعت نشده پارrش کنن!
با این حرفی که زد خیلی ترسیدم پس چرا میخواد منو با خودش ببره؟
ا.ت: پس میشه من نیام؟منو ببر عمارت...من نمیخوام بیام.
ارباب: گفتم که چیکار کنی که نزدیکت نیان....تازه شاید خواستم یکم امشبو حال کنم!
ا.ت: منظورت چیه؟!
ارباب: هه یعنی میخوای بگی تا حالا چیزی درباره ی سkس کردن نشنیدی؟!(پوزخند)
ا.ت: من نمیخواممممم
ارباب: خفه شو تا همینجا نکرdمت!(داد)
ا.ت: خب مافیای زن هم هست..یکی از همونای داخل پارتی رو ببر..
ارباب: هه تو واقعا خیلی مسخره ای!من میخوام همه ی افراد اونجا رو بکشم بعد تو اینجور میگی؟تازه حوصله ی اونارو ندارم زیادی گشaدن.
ا.ت:یعنی قبلا باهاشون...
ارباب: آره خب که چی؟!
ا.ت: هیچی...
بعد چند مین رسیدیم داشتم میرفتم که یه دفعه دستم رو کشید سمت خودش..
ارباب: کجا میری هرzه ی سر به هوا !
ا.ت: مگه من نباید به تو بگم ددی؟ پس تو هم یه لقب بهتر بزار رو من..اینجور که همه میفهمن که داریم تظاهر میکنیم.
ارباب: خیله خب باشه...عشقم چطوره؟
ا.ت: خوبه.
ارباب: اه اصلا خوشم نمیاد از این لقبای مسخره استفاده کنم😑
ا.ت:(ریز خنده)
ارباب: به چی میخندی هرz...اممم عشقم؟
ا.ت: هیچی هیچی بسه دیگه بریم ددی!
ارباب: چقد زود تو نقشت رفتی! خیله خب یه لحظه صورتتو بگیر اونور میخوام نقاب بپوشم.
بهش پشت کردم تا نقاب بپوشه.
ا.ت: چرا؟
ارباب: یک، کسی نباید منو ببینه دو به تو چه سه دیگه کافیه بازوم رو بگیر تا بریم داخل.
دستمو دور بازوی عضله ایش حلقه کردم و راه افتادیم سمت در که وارد بشیم تهیونگ هم اومد و رفتیم داخل.
ا.ت: تو چرا نقاب نزدی؟
تهیونگ: خب چون من بزرگترین مافیای کره نیستم.
ا.ت:آها
تهیونگ: بین همه ی مافیاها فقط شوهر عزیزت نقاب میزنه.
ارباب:شوهر بخوره تو سرت😐اون برده ی منه!
تهیونگ: باشه بابا آخرش که باید زنت بشه.
ارباب:نخیر کوچولو توهم یادت نره از مفت من تکون نمیخوری و دهنتو میبندی و هیچی نمیگی با کسی هم حرف نمیزنی فقط با من حرف میزنی!
تا رفتیم داخل یه دختر با یه لباس خیلیییی باز و یه آرایش خیلییی غلیظ اومد سمتمون و دستاشو دور گردن ارباب حلقه کرد و ازش آویزون شد! ایششش چرا همیشه باید یه دختر اینجوری وجود داشته باشه؟😐
دختر:سلام دdی!
بعد بوsه ای به لب ارباب زد و دستش رو کشید و داشت با خودش میبرد! ایششش این خو سریع منو تنها گداشت رفت😐......
۷۱۶
۲۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.