کسی که خانوادم شد p 67
( ات ویو)
سرمو پایین انداختم تا شاهد هجوم خون به گونه هام نباشه.....اما اون زرنگ تر از این حرف ها بود......دستش که پشت کمرم بود رو حرکت داد و منم به همراه دستش به سمت پشت خودش هدایت کرد......وقتی پشتش قرار گرفتم چیزی جز شونه های پهن و مردونش تونی اون کت مشکی و رسمی ندیدم.......
اونقدر شونه های پهن و سفتی داشت که برای لحظه ای دلم برای اون کت بیچاره سوخت که هر لحظه در شرف پاره شدن بود.......نا خداگاه جایی که بودیم و وضعیتمون رو فراموش کردم و به خاطره ای که توی اون کلبه ی جنگلی بزرگ ساخته بود فکر کردم......شبی که همین تن بزرگ منو زیر خودش احاطه کرده بود و از سردی وجودش بهم منتقل می کرد.....شبی کت متعلق به اون شدم......
گونه هام ناخداگاه رنگ گرفتن و بی اختیار لبمو گاز گرفتم.....عجیب دلم می خواست اون عضله ها و شونه هاش رو بین دندون هام بگیرم و گازش بزنم......
$ فکر نمی کنم بهت اجازه ی ورود داده باشم.....
_ منم فکر نمی کنم بهت اجازه ی دست زدن به اون رو داده باشم.....
جو واقعا معذبی درست شده بود....جوری به هم نگاه می کردن انگار که داشتن با نگاهشون با هم می جنگیدن......نا خداگاه از ترسی که توی وجودم سر باز کرده بود لرزیدم........ترسیدم اتفاقی بیفته.....ترسیدم ارباب......آسیب ببینه.....از این مرد به اصطلاح پدر همه چیز بر میاد......اون حتی به بچه ی خودشم رحم نمیکنه اینو از نگاه اتشینش میشه فهمید......بدون فرمانی از طرف مغزم دستم دور آستین دست ارباب پیچیده شد و لباسش رو توی چنگم گرفتم.......ضربان قلبم بدون اختیار بالا رفته بود.....
= اوپا......بیا ما بریم بیرون....
اینو جونگ ته ای گفته بود که سر پا ایستاده بود......دیگه پوزخند نداشت.....جوری خودش رو معصوم کرده بود که برای لحظه ای شک کردم که ایا این همون آدم چند لحظه پیشه......همونی که بهم لقب هرزه داده بود.....با معصومیت ساختگی ای به سمت ارباب اومد آستین ارباب رو با حرص از دست های لرزون من جدا کرد و دستاش رو دور بازوی ارباب حلقه کرد.....
برای لحظه ای نگاهم قفل بازوی اسیر شده ی ارباب در دست های اون دختر شد.......نمی دونم چه حسی بود که درونم شعله میکشید......نمی دونم چی بود.....اما هرچی بود بهم میگفت که این دختر ی جور خطر محسوب میشه.....و من حتی نمیدونستم اون حس منظورش از خطر چیه؟......
= اوپا.....بیا بریم....عمو و برادر زاده می خوان با هم حرف بزنن......
برای لحظه ای پاهام سست شد و نوک انگشت هام یخ بست......حتی تصور تنها شدن با این مرد توی یک اتاق هم رعشه به تنم می نداخت......نگاه معنا دارش رو از ارباب گرفت و به من دوخت......جوری نگاهم میکرد که انگار من ی کالای با ارزشم و اون می خواد منو از خودم بخره......
سرمو پایین انداختم تا شاهد هجوم خون به گونه هام نباشه.....اما اون زرنگ تر از این حرف ها بود......دستش که پشت کمرم بود رو حرکت داد و منم به همراه دستش به سمت پشت خودش هدایت کرد......وقتی پشتش قرار گرفتم چیزی جز شونه های پهن و مردونش تونی اون کت مشکی و رسمی ندیدم.......
اونقدر شونه های پهن و سفتی داشت که برای لحظه ای دلم برای اون کت بیچاره سوخت که هر لحظه در شرف پاره شدن بود.......نا خداگاه جایی که بودیم و وضعیتمون رو فراموش کردم و به خاطره ای که توی اون کلبه ی جنگلی بزرگ ساخته بود فکر کردم......شبی که همین تن بزرگ منو زیر خودش احاطه کرده بود و از سردی وجودش بهم منتقل می کرد.....شبی کت متعلق به اون شدم......
گونه هام ناخداگاه رنگ گرفتن و بی اختیار لبمو گاز گرفتم.....عجیب دلم می خواست اون عضله ها و شونه هاش رو بین دندون هام بگیرم و گازش بزنم......
$ فکر نمی کنم بهت اجازه ی ورود داده باشم.....
_ منم فکر نمی کنم بهت اجازه ی دست زدن به اون رو داده باشم.....
جو واقعا معذبی درست شده بود....جوری به هم نگاه می کردن انگار که داشتن با نگاهشون با هم می جنگیدن......نا خداگاه از ترسی که توی وجودم سر باز کرده بود لرزیدم........ترسیدم اتفاقی بیفته.....ترسیدم ارباب......آسیب ببینه.....از این مرد به اصطلاح پدر همه چیز بر میاد......اون حتی به بچه ی خودشم رحم نمیکنه اینو از نگاه اتشینش میشه فهمید......بدون فرمانی از طرف مغزم دستم دور آستین دست ارباب پیچیده شد و لباسش رو توی چنگم گرفتم.......ضربان قلبم بدون اختیار بالا رفته بود.....
= اوپا......بیا ما بریم بیرون....
اینو جونگ ته ای گفته بود که سر پا ایستاده بود......دیگه پوزخند نداشت.....جوری خودش رو معصوم کرده بود که برای لحظه ای شک کردم که ایا این همون آدم چند لحظه پیشه......همونی که بهم لقب هرزه داده بود.....با معصومیت ساختگی ای به سمت ارباب اومد آستین ارباب رو با حرص از دست های لرزون من جدا کرد و دستاش رو دور بازوی ارباب حلقه کرد.....
برای لحظه ای نگاهم قفل بازوی اسیر شده ی ارباب در دست های اون دختر شد.......نمی دونم چه حسی بود که درونم شعله میکشید......نمی دونم چی بود.....اما هرچی بود بهم میگفت که این دختر ی جور خطر محسوب میشه.....و من حتی نمیدونستم اون حس منظورش از خطر چیه؟......
= اوپا.....بیا بریم....عمو و برادر زاده می خوان با هم حرف بزنن......
برای لحظه ای پاهام سست شد و نوک انگشت هام یخ بست......حتی تصور تنها شدن با این مرد توی یک اتاق هم رعشه به تنم می نداخت......نگاه معنا دارش رو از ارباب گرفت و به من دوخت......جوری نگاهم میکرد که انگار من ی کالای با ارزشم و اون می خواد منو از خودم بخره......
۵۸.۰k
۲۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.