فیک جونگ کوک«زندگی پیچیده ی من» p35
*از زبان جونگ کوک*
رسیدیم به سئول... پیاده شدیم و حرکت کردیم و رفتیم بیرون فردگاه.. نمیدونستیم چیکار کنیم
جونگ کوک: عمه الان چیکار میکنی؟!
سان یونگ: خب.. همه بیاین خونه ی ما.. بعدش عصری میریم سمت خونه ی مامانم اینا
جیمین و جین: ما بیایم خونتون؟!
سان یونگ: مگه نمیگین دارین رو پروژه کار میکنین!!!
سوک: من یه کارگاه دارم که به دردتون میخوره!!
جین: و..واقعا؟! ممنون
و حرکت کردیم سمت خونه... هایون رفت داخل خونه رو دید که اشکش سرازیر شد
هایون: این.. همون خونس!!
هه سو: ما تغییرش ندادیم به امید اون روزی که تو بیای.. و اومدی.. اونی.. خوش اومدی!!
هایون: ممنون!!
هیون: خب بیاین بشینین ببینم.. من باید تکلیف دو نفرو روشن کنم!!
هایون: کیا؟!
هیون: تو و جونگ کوک...شما یه کارمند و رئیس ساده نیستین نه؟!
هایون: خب.. چیزه..
جونگ کوک: نه!! هایون دوست دخترمه!! و ما عاشق همیم!!
هیون: که اینطور..
هایون زد به بازوم و منم بهش لبخند زدم که عمه و شوهر عمه اومدن...
سوک: بیاین بریم کارگاه رو نشونتون بدم!!
من و جین و جیمین رفتیم تو یه زیرزمین و یهو با یه اتاق بزرگ روبه رو شدیم.. خیلی تعجب کرده بودیم
سوک: اینجا کارگاهه.. وسایلاتونو بیارین و ازش استفاده کنین..
جیمین: ولی اینجا خیلی بزرگه!!!
سوک: مشکلی نداره.. جونگ کوک برو و وسایلو بیار
جونگ کوک: چشم!!
وسایلو آوردم و تا عصری کار کردم با بچه ها که هایون اومد و گفت وقت رفتنه.. بچه ها خونه موندن و من و عمه و شوهر عمه با هه سو و هان و هیون و هایون رفتیم خونه ی مادربزرگم... امیدوارم اون فرد اونحا نباشه!!
رسیدیم به سئول... پیاده شدیم و حرکت کردیم و رفتیم بیرون فردگاه.. نمیدونستیم چیکار کنیم
جونگ کوک: عمه الان چیکار میکنی؟!
سان یونگ: خب.. همه بیاین خونه ی ما.. بعدش عصری میریم سمت خونه ی مامانم اینا
جیمین و جین: ما بیایم خونتون؟!
سان یونگ: مگه نمیگین دارین رو پروژه کار میکنین!!!
سوک: من یه کارگاه دارم که به دردتون میخوره!!
جین: و..واقعا؟! ممنون
و حرکت کردیم سمت خونه... هایون رفت داخل خونه رو دید که اشکش سرازیر شد
هایون: این.. همون خونس!!
هه سو: ما تغییرش ندادیم به امید اون روزی که تو بیای.. و اومدی.. اونی.. خوش اومدی!!
هایون: ممنون!!
هیون: خب بیاین بشینین ببینم.. من باید تکلیف دو نفرو روشن کنم!!
هایون: کیا؟!
هیون: تو و جونگ کوک...شما یه کارمند و رئیس ساده نیستین نه؟!
هایون: خب.. چیزه..
جونگ کوک: نه!! هایون دوست دخترمه!! و ما عاشق همیم!!
هیون: که اینطور..
هایون زد به بازوم و منم بهش لبخند زدم که عمه و شوهر عمه اومدن...
سوک: بیاین بریم کارگاه رو نشونتون بدم!!
من و جین و جیمین رفتیم تو یه زیرزمین و یهو با یه اتاق بزرگ روبه رو شدیم.. خیلی تعجب کرده بودیم
سوک: اینجا کارگاهه.. وسایلاتونو بیارین و ازش استفاده کنین..
جیمین: ولی اینجا خیلی بزرگه!!!
سوک: مشکلی نداره.. جونگ کوک برو و وسایلو بیار
جونگ کوک: چشم!!
وسایلو آوردم و تا عصری کار کردم با بچه ها که هایون اومد و گفت وقت رفتنه.. بچه ها خونه موندن و من و عمه و شوهر عمه با هه سو و هان و هیون و هایون رفتیم خونه ی مادربزرگم... امیدوارم اون فرد اونحا نباشه!!
۱۱.۱k
۰۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.