داستان سه برادر پارت سه
دم در اتاق که رسیدم خشکم زد. شاهرخ گوشه اتاق سرش رو روی دیوار گذاشته بود و گریه می کرد. از دیدن کمرش بیشتر ترسیدم چون پر از ردهای قرمزی بود که نمی دونستم چیه. وقتی به شاهین نگاه کردم. متوجه شدم رد چیه. شاهین روی تخت پایین تخت دو طبقه با هموم لباس های بیرون دراز کشیده بود. یک پیراهن براق مشکی با شلوار پارچه ای مشکی داشت و پیراهنش رو زیر شلوار داده بود.
یک دستش رو روی صورتش گذاشته بود و توی دست دیگه ش که از تخت آویزون بود کمربند رو گرفته بود و فشار میداد. آب دهنم رو قورت دادم. انگار سنگینی نگاهی رو احساس کرد که سرش رو بالا آورد و با چشم های سرخ نگاهم کرد. در اصل چشم هاش بخاطر ناراحتی سرخ شده بود اما من فکر کردم از عصبانیت پس به سمت تختم دویدم و خودم رو زیر پتو قایم کردم. چند ساعتی توی همون حال موندم تا خوابم برد.
فرداش شاهین و شاهرخ باهم حرف زدن و آشتی کردن و انقدر شاهین با من شوخی کرد که از اون حال در اومدم. یک مدت بعد تغییر بزرگی توی زندگی مون به وجود اومد. این تغییر با اومدن همسایه جدید شروع شد. همسایه جدید یک دختر داشت تقریبا همسن و سال داداش شاهین که حالا ۲۰ سالش بود. اسم دختر هلن بود. خوش بر و رو، خوش خنده، مهربون با چشم های مشکب افسونگر.
توی هر زمینه ای اطلاعات داشت و در عین حال اهل خوش گذرونی بود اما روی خط قرمزهاش هم پا نمی ذاشت. اولین رفت و آمد این دختر با نامادری مون پاش رو به خونه ما باز کرد. نمی دونم اولین بار شاهین چطور دیدش یا کی دلش لرزید اما می دونم دیگه یک امیدی برای خونه اومدن داشت. حتی کم کم وقتی مادرناتنی جایی می خواست بره و هلن هم همراهش بود با وجود سختی کار اون می رسوندشون.
طولی نکشید که رابطه بینشون جدی شد. حتی دو خانواده فهمیدن. دنیای شاهین واقعا رنگ گرفته بود. هلن هم دختر مهربونی بود. وقتی می اومد توی اتاق صدای خنده مون قطع نمیشد. حالا دیگه زندانی نبودیم و هر وقت دلمون می خواست به خونه اون ها می رفتیم و تا اومدن شاهین والیبال بازی می کردیم یا حرف می زدیم. مادر هلن برامون انواع شیرینی و کیک رو درست می کرد و هردفعه می گفت اگه چیزی نیاز دارید به به من بگین
همع چیز خوب بود. شاهین توی پنج ماه رابطه شون چهار کیلو اضاف کرده بود. اما اینجا فقط یک مشکلی بود. هلن نویسنده بود. هر روز می نوشت. به شدت توی نوشته هاش غرق بود و مشکل هم همین غرق بودنش بود. به شاهین می گفت:
_ تیپت مثل فلان شخصیت رمانمه.
_ این کارت مثل فلان شخصیت رمانمه.
_ طرز زندگیت مثل...
وقتی به شاهین می رسید جز درباره رمانش و شخصیت های رمانش حرف نمیزد. حتی گاهی شاهین رو اشتباهی با اسم دیگه ای صدا میزد که بعدا مشخص میشد اسم یکی از شخصیت های رمانشه. شاهین از این حالت کلافه میشد اما بخاطر هلن تحمل می کرد.
یک دستش رو روی صورتش گذاشته بود و توی دست دیگه ش که از تخت آویزون بود کمربند رو گرفته بود و فشار میداد. آب دهنم رو قورت دادم. انگار سنگینی نگاهی رو احساس کرد که سرش رو بالا آورد و با چشم های سرخ نگاهم کرد. در اصل چشم هاش بخاطر ناراحتی سرخ شده بود اما من فکر کردم از عصبانیت پس به سمت تختم دویدم و خودم رو زیر پتو قایم کردم. چند ساعتی توی همون حال موندم تا خوابم برد.
فرداش شاهین و شاهرخ باهم حرف زدن و آشتی کردن و انقدر شاهین با من شوخی کرد که از اون حال در اومدم. یک مدت بعد تغییر بزرگی توی زندگی مون به وجود اومد. این تغییر با اومدن همسایه جدید شروع شد. همسایه جدید یک دختر داشت تقریبا همسن و سال داداش شاهین که حالا ۲۰ سالش بود. اسم دختر هلن بود. خوش بر و رو، خوش خنده، مهربون با چشم های مشکب افسونگر.
توی هر زمینه ای اطلاعات داشت و در عین حال اهل خوش گذرونی بود اما روی خط قرمزهاش هم پا نمی ذاشت. اولین رفت و آمد این دختر با نامادری مون پاش رو به خونه ما باز کرد. نمی دونم اولین بار شاهین چطور دیدش یا کی دلش لرزید اما می دونم دیگه یک امیدی برای خونه اومدن داشت. حتی کم کم وقتی مادرناتنی جایی می خواست بره و هلن هم همراهش بود با وجود سختی کار اون می رسوندشون.
طولی نکشید که رابطه بینشون جدی شد. حتی دو خانواده فهمیدن. دنیای شاهین واقعا رنگ گرفته بود. هلن هم دختر مهربونی بود. وقتی می اومد توی اتاق صدای خنده مون قطع نمیشد. حالا دیگه زندانی نبودیم و هر وقت دلمون می خواست به خونه اون ها می رفتیم و تا اومدن شاهین والیبال بازی می کردیم یا حرف می زدیم. مادر هلن برامون انواع شیرینی و کیک رو درست می کرد و هردفعه می گفت اگه چیزی نیاز دارید به به من بگین
همع چیز خوب بود. شاهین توی پنج ماه رابطه شون چهار کیلو اضاف کرده بود. اما اینجا فقط یک مشکلی بود. هلن نویسنده بود. هر روز می نوشت. به شدت توی نوشته هاش غرق بود و مشکل هم همین غرق بودنش بود. به شاهین می گفت:
_ تیپت مثل فلان شخصیت رمانمه.
_ این کارت مثل فلان شخصیت رمانمه.
_ طرز زندگیت مثل...
وقتی به شاهین می رسید جز درباره رمانش و شخصیت های رمانش حرف نمیزد. حتی گاهی شاهین رو اشتباهی با اسم دیگه ای صدا میزد که بعدا مشخص میشد اسم یکی از شخصیت های رمانشه. شاهین از این حالت کلافه میشد اما بخاطر هلن تحمل می کرد.
۶.۴k
۰۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.