وقتی برده عمارتش بودی ولی بعد.... P ¹⁵
مگه دروغه؟ خدا زن رو آفرید اما ضعیف
مرد رو آفرید اما قوی
به زن بدنی ظریف و وسوسه کننده داد اما چه فایده؟ تا وقتی توی این جامعه لعنتی نتونی ناسزا ها رو از خودت برداری همش همینه!
بدبختی.....
" توی ساده بودنت شکی نیست
اون دختر یه خلافکار بود اما تو نجاتش دادی
آدما اینجوری شدن که....امروز دستتو میگیرن فردا اسمتم یادشون نیست"
" اما تو زیادی متفاوتی جونگکوک
تو آسیب دیدی و نمیخوای نشون بدی تو شکستی و وانمود میکنی بقیه رو میشکونی اما تو خودت بیشتر از همه شکستی اینو میتونم توی نگاهت بخونم با اینکه نمیخوای بگی اما میدونم
میدونم نسبت به همه بی اعتماد شدی و دیکه امیدی به زندگی نداری منم همین طور بودم
اما اصلا چرا گناه به وجود اومد کوک؟ وقتی خدا میتونست کنترل گر همه باشه و عقل و منطق به انسانا نده "
ته دل پسر خالی شد ، لبخندش چهره مادر و خواهرش دقیقا توی صورت دختر بود
دقیقا حرفایی میزنه که سال هاست توی دلش مخفی کرده
" تو احمقی و هیچی نمیدونی فقد میخوای نشون بدی نگرانمی و بعد بهم ضربه بزنی "
دختر آروم سرش و پایین انداخت
"اینجوری فکر میکنی، مشکلی نیست بریم"
بدون حرفی سوار ماشین شد پسر دستی به صورتش کشید و سوار ماشین شد
همونطور که فرمون و میچرخوند لب زد :
" گلا رو دیدی "
دختر با تعجب برگشت
"آره "
نگاهش و به جلو داد
" تا وقتی زنده اس قشنگه
وقتی از ساقه گرفته بشه خشک میشه و هیچ کس جذبش نمیشه "
و اینجوری بود ذهن دختر و درگیر کرد
با صدای گریه دخترش از خواب بیدار شد مطمئن شد گرسنه اس
از گهواره خارجش کرد و روی تخت نشست و بهش شیر داد تا دوباره چشماش روی هم برگشتن
آروم بوسه ای به سر دخترش زد و روی تخت درازش کرد و پتو رو روش کشید با صدایی از طبقه بالا حواسش جمع شد
آروم از پله ها بالا رفت
صدا از اتاق پسر میومد و استرس داشت آخرین بار که بی اجازه وارد اتاقش شد نزدیک بود بمیره
آروم دسته در و کشید و وارد اتاق شد
پسر مست بود و دور خودش می چرخید و میخندید دستش مثل آبشار خون میومد و قهقه بلندی میزد دختر با دیدن خون جیغ کشید و سمتش هجوم برد و دستش و بین دستاش گرفت
" خدای من کوک چیکار کردی با خودت "
نه چیزی میگفت نه کاری میکرد فقد دستش و از بین دستای ظریف دختر کشید و با خشم توی صورتش غرید :
" انقدر الکی خودتو نگران من جلوه نشون نده حالم از کارات بهم میخوره "
بدون توجه بهش سمت رفت تا دستش و بگیره اما پسر جا خالی داد و سمت یخچالی که داخل اتاقش بود رفت و یه بطری ویسکی برداشت و سر کشید و از گوشه لبش بقیش روی بدنش ریخته میشد
با خنده سمت دختر قدم برداشت
مرد رو آفرید اما قوی
به زن بدنی ظریف و وسوسه کننده داد اما چه فایده؟ تا وقتی توی این جامعه لعنتی نتونی ناسزا ها رو از خودت برداری همش همینه!
بدبختی.....
" توی ساده بودنت شکی نیست
اون دختر یه خلافکار بود اما تو نجاتش دادی
آدما اینجوری شدن که....امروز دستتو میگیرن فردا اسمتم یادشون نیست"
" اما تو زیادی متفاوتی جونگکوک
تو آسیب دیدی و نمیخوای نشون بدی تو شکستی و وانمود میکنی بقیه رو میشکونی اما تو خودت بیشتر از همه شکستی اینو میتونم توی نگاهت بخونم با اینکه نمیخوای بگی اما میدونم
میدونم نسبت به همه بی اعتماد شدی و دیکه امیدی به زندگی نداری منم همین طور بودم
اما اصلا چرا گناه به وجود اومد کوک؟ وقتی خدا میتونست کنترل گر همه باشه و عقل و منطق به انسانا نده "
ته دل پسر خالی شد ، لبخندش چهره مادر و خواهرش دقیقا توی صورت دختر بود
دقیقا حرفایی میزنه که سال هاست توی دلش مخفی کرده
" تو احمقی و هیچی نمیدونی فقد میخوای نشون بدی نگرانمی و بعد بهم ضربه بزنی "
دختر آروم سرش و پایین انداخت
"اینجوری فکر میکنی، مشکلی نیست بریم"
بدون حرفی سوار ماشین شد پسر دستی به صورتش کشید و سوار ماشین شد
همونطور که فرمون و میچرخوند لب زد :
" گلا رو دیدی "
دختر با تعجب برگشت
"آره "
نگاهش و به جلو داد
" تا وقتی زنده اس قشنگه
وقتی از ساقه گرفته بشه خشک میشه و هیچ کس جذبش نمیشه "
و اینجوری بود ذهن دختر و درگیر کرد
با صدای گریه دخترش از خواب بیدار شد مطمئن شد گرسنه اس
از گهواره خارجش کرد و روی تخت نشست و بهش شیر داد تا دوباره چشماش روی هم برگشتن
آروم بوسه ای به سر دخترش زد و روی تخت درازش کرد و پتو رو روش کشید با صدایی از طبقه بالا حواسش جمع شد
آروم از پله ها بالا رفت
صدا از اتاق پسر میومد و استرس داشت آخرین بار که بی اجازه وارد اتاقش شد نزدیک بود بمیره
آروم دسته در و کشید و وارد اتاق شد
پسر مست بود و دور خودش می چرخید و میخندید دستش مثل آبشار خون میومد و قهقه بلندی میزد دختر با دیدن خون جیغ کشید و سمتش هجوم برد و دستش و بین دستاش گرفت
" خدای من کوک چیکار کردی با خودت "
نه چیزی میگفت نه کاری میکرد فقد دستش و از بین دستای ظریف دختر کشید و با خشم توی صورتش غرید :
" انقدر الکی خودتو نگران من جلوه نشون نده حالم از کارات بهم میخوره "
بدون توجه بهش سمت رفت تا دستش و بگیره اما پسر جا خالی داد و سمت یخچالی که داخل اتاقش بود رفت و یه بطری ویسکی برداشت و سر کشید و از گوشه لبش بقیش روی بدنش ریخته میشد
با خنده سمت دختر قدم برداشت
۶۲.۷k
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.