the trust
part 1o
هجین: تهیونگو جییون با کمک هم جونگکوک رو بردن تو اتاقش روی تختش
تهیونگ: اخ کمرم این کی اینقدر سنگین شد
جونگکوک: از همون وقتی که کمکم نکردی جداشون کنم
تهیونگ: تو بیدار بودی
جونگکوک: اری
تهیونگ: یه اری نشونت بدم که تا عمر داری یادت نره
جییون: به لطف کفش من بیهوش نشد با مشتایی که داداشش بهش زد دیگه واقعا رفت اون دنیا
هجین: کشتیش خیر سرت داداش بزرگشی باید مراقبش باشی نه قاتلش
تهیونگ: میخواست اذیت نمیکرد
جونگکوک: من خوبم ممنون
جییون: حالا چی میشه
*همه برگشتن سمتش
هجین: حق با جییونه الان چی میشه چند روزه همینطوری نشستیم یر جامون مدت زیادی شده که مدرسه نرفتم دارم دیوونه میشم قراره چی بشه اخرش
تهیونگ: راسنش رو بخوای منم نمیدونم
*فردا
یوجین: خب بچه امروز پدرتون میاد بهش خبر دادمتا بیاد تا مسائل ازدواج رو حل کنیم
هجین: خیل معذرت عمو جان ولی فکر نمیکنین خیلی زود باشه
یعنی
جونگکوک: عمو جان هجین مدرسه میره بنظرتون یکم زود نیست
یوجین: خودم میدونم بعد از ازدواج هم میتونه مدرسه بره مشکلی نیست
جییون: شما با پدر ما صحبت کردین؟
یوجین: تقریبا یه چیزایی میدونه امروز که بیاد اینجا بیشتر هم میدونه
خدمتکار: جناب& اومدن* پدر هجین و جییون
یوجین: بگو بیاد تو
&:به چه جرعتی دخترای منو اوردی اینجا * یقه شو گرفته چسبوندتش به دیوار
یوجین: با جرعتی که
&: با مشتی که زد حرف یوجین قطع شد
یوجین: میبینم یاد گرفتی
تهیونگ: خواستم برم جلو شو بگیرم که عمو گفت نه
&: دخترا زود باشین میریم خونه
جییون: نمیریم خونه
* همه در شک
جییون: کدوم خونه هان بگو بابا کدوم خونه خونه ای که در حد مرگ کتک میخوریم خونه ای که مادرمون رو جلوی چشمامون کشنی مجبورمون کردی به اون زنت بگیم مامان کدوم بابایی بخاطر اینکه بچه هاش به زنش بگن مامان گدون تو سرش دختر کوچیکش میشکنه هاااان بگو دیگه کدوم بابایی دختری که ریه هاش مشکل داره رو نمیبره دکتر و تو روش میگه اونقدر درد بکش تا بمیری بگووووو تو داری به خودت میگی بابا تو بابا نبستی وقتی پسر برادرت میخواست به دختر بزرگکت تجاوز کنه کجا بودی هااااان بابا بگو دیگه وقتی زنت از موهای دخترت گرفت و از پله ها پرتش کرد پایین که پاش شکست کجا بودی کی بابا بودی که حالا باشی ما رو در حدی بی محبت بزرگ کردی که وقتی اومدیم به این عمارت گروگان نه ازاد بودیم! کسایی که الان پیشمونن یه بارم دست رو مون بلند نکردن تویی که به خودت میگی بابا چند بار مارو توی انبار بی اب و غذا گذاشتی بگو دیگه ولی باوجود همه اینا بازم دوست داشتیم تا اینکه ......دیگه نمیتونم چیزی بگم برو و دیگه هیچ وقت برنگرد پشت سرتو یبارم نگاه نکن فک کن اصلا دختر نداشتی هرچند از همون اول هم دوست نداشتی بچه ات دختر باشه
هجین: تهیونگو جییون با کمک هم جونگکوک رو بردن تو اتاقش روی تختش
تهیونگ: اخ کمرم این کی اینقدر سنگین شد
جونگکوک: از همون وقتی که کمکم نکردی جداشون کنم
تهیونگ: تو بیدار بودی
جونگکوک: اری
تهیونگ: یه اری نشونت بدم که تا عمر داری یادت نره
جییون: به لطف کفش من بیهوش نشد با مشتایی که داداشش بهش زد دیگه واقعا رفت اون دنیا
هجین: کشتیش خیر سرت داداش بزرگشی باید مراقبش باشی نه قاتلش
تهیونگ: میخواست اذیت نمیکرد
جونگکوک: من خوبم ممنون
جییون: حالا چی میشه
*همه برگشتن سمتش
هجین: حق با جییونه الان چی میشه چند روزه همینطوری نشستیم یر جامون مدت زیادی شده که مدرسه نرفتم دارم دیوونه میشم قراره چی بشه اخرش
تهیونگ: راسنش رو بخوای منم نمیدونم
*فردا
یوجین: خب بچه امروز پدرتون میاد بهش خبر دادمتا بیاد تا مسائل ازدواج رو حل کنیم
هجین: خیل معذرت عمو جان ولی فکر نمیکنین خیلی زود باشه
یعنی
جونگکوک: عمو جان هجین مدرسه میره بنظرتون یکم زود نیست
یوجین: خودم میدونم بعد از ازدواج هم میتونه مدرسه بره مشکلی نیست
جییون: شما با پدر ما صحبت کردین؟
یوجین: تقریبا یه چیزایی میدونه امروز که بیاد اینجا بیشتر هم میدونه
خدمتکار: جناب& اومدن* پدر هجین و جییون
یوجین: بگو بیاد تو
&:به چه جرعتی دخترای منو اوردی اینجا * یقه شو گرفته چسبوندتش به دیوار
یوجین: با جرعتی که
&: با مشتی که زد حرف یوجین قطع شد
یوجین: میبینم یاد گرفتی
تهیونگ: خواستم برم جلو شو بگیرم که عمو گفت نه
&: دخترا زود باشین میریم خونه
جییون: نمیریم خونه
* همه در شک
جییون: کدوم خونه هان بگو بابا کدوم خونه خونه ای که در حد مرگ کتک میخوریم خونه ای که مادرمون رو جلوی چشمامون کشنی مجبورمون کردی به اون زنت بگیم مامان کدوم بابایی بخاطر اینکه بچه هاش به زنش بگن مامان گدون تو سرش دختر کوچیکش میشکنه هاااان بگو دیگه کدوم بابایی دختری که ریه هاش مشکل داره رو نمیبره دکتر و تو روش میگه اونقدر درد بکش تا بمیری بگووووو تو داری به خودت میگی بابا تو بابا نبستی وقتی پسر برادرت میخواست به دختر بزرگکت تجاوز کنه کجا بودی هااااان بابا بگو دیگه وقتی زنت از موهای دخترت گرفت و از پله ها پرتش کرد پایین که پاش شکست کجا بودی کی بابا بودی که حالا باشی ما رو در حدی بی محبت بزرگ کردی که وقتی اومدیم به این عمارت گروگان نه ازاد بودیم! کسایی که الان پیشمونن یه بارم دست رو مون بلند نکردن تویی که به خودت میگی بابا چند بار مارو توی انبار بی اب و غذا گذاشتی بگو دیگه ولی باوجود همه اینا بازم دوست داشتیم تا اینکه ......دیگه نمیتونم چیزی بگم برو و دیگه هیچ وقت برنگرد پشت سرتو یبارم نگاه نکن فک کن اصلا دختر نداشتی هرچند از همون اول هم دوست نداشتی بچه ات دختر باشه
۵.۲k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.