یه دیوونه دنبالم کرده(part14)
، همه داشتن بهم می خندیدن و پچ پچ می کردن، وقتی بلند شدم دیدم لباسم خونیه، وقتی دستم رو به صورتم زدم یه قطره خون از چونم به زمین ریخت، سریع یه دستمال آووردم تا روی چونم بزارم تا بند بیاد.
¥آخی دختر کوچولو مامان و بابات نیستن بیان نجاتت بدن؟!(با پوزخند)
بلند شدم و سریع یه مشت زدم تو دهنش، افتاد زمین و برای همین دوستاش اومدن سمتم و منو گرفتن زیر لگد...
(۱۰ مین بعد...)
¥ولش کنین ارزش نداره (با غرور)
کل لباسم خاکی شده بود، بدنم هم کلا کبود بود .
_اخ بدنم(با گریه)
یه خنده ی با صدایی کرد و رفت سمت سالن، همهی بچه ها رفته بودن سر کلاس ها ولی من هنوز روی زمین ولو بودم.
یه دفعه ناظم اومد بالا سرم.
ناظم : هی ا.ت، چرا زمین دراز کشیدی بلندشو باید بری سرکلاس الان معلم میاد.
به زور بلند شدم و رفتم سر کلاس و در زدم.
معلم: بفرمایید.
درو باز کردم و به خانم معلم گفتم که خورده بودم زمین و برای همین نتونستم سریع بیام سر کلاس.
اونم بهم گفت برم بشینم کنار نامجون...
نامجون یه خرخون به تمام معنا بود و من اصلا جلوی اون هیچ بودم، سر امتحان ها به درد می خوره.
_سلام
(علامت نامجون @)
@سلام(سرش تو کتاب بود)
نشستم پیشش و کتابم رو آووردم بیرون، خواستم ببینم چی می خونه برای همین یه نگاه غلیظ کرد بهم و منصرف شدم.
_باشه هر جور خودت بخوای.
کتابش رو بست و گذاشت تو کیفش، بهم هم تذکر داد که نزدیکش نشم و دوست ندارم من به عنوان دوست دخترش باشم، اون لحظه می خواستم بزنم زیر خنده آخه خبر نداشت که من شوهر دارم.
@ببین ا.ت، می دونم می خوای من باهات باشم ولی نمیشه.
_وایی، تو تو الان فکر می کنی من ازت خوشم میاد؟!(با خنده)
@پس چی؟!
_امممممم هیچی زنگ آخر می فهمی.
معلم: خوب خوب اعتراف هاتون تموم شد؟!
_@ببخشید خانم(به هم چپ چپ نگاه کردن)
لینا داشت پچ پچ می کرد و می خندید و عصابم رو خورد می کرد.
(پرش زمانی زنگ تفریح....)
رفتم داخل حیاط و خوراکی ای که آجوما برام تو کیفم گذاشته بود رو خوردم، هنوز نصف خوراکیم مونده بود که یه نفر از پشت ازم غاپیدش، برگشتم دیدم لینا با دوستاشن.
_خوراکیم رو پس بده!!!
¥اینو میگی؟!(خوراکی رو انداخت زمین و پاشو گذاشت روش.)
¥من که چیزی نمی بینم(خنده)
همشون بهم خندیدن، من یه قطره اشک از چشمم افتاد ولی خودمو کنترل کردم که دیگه گریه نکنم، دو دقیقه چشمام رو بستم یه دفعه یه نفر از پام گرفت رو کشید و از نیمکت داخل حیاط افتادم پایین، دیدم بازم لینای آشغاله، اومدن سمتم و یه عالمه کتکم زدن.
یه عالمه بدنم خونی و کبود شده بود، برای همین رفتم سمت کلاس تا به کوک زنگ بزنم اون تنها کسی هست که الان می تونه کمکم کنه.
گوشی رو سه تا بوق جواب داد:
+های بیب.
_سلام کوک(دماغش رو می کشه بالا، چون گریه کرده)
+بیب چیزی شده؟! حالت خوبه؟!(با استراب)
_(گریه می کرد و صداش پیشت تلفن می رفت)
+چیزی شده بیب؟!(با داد و استراب)
_کوک(ناظم میاد گوشی رو ازش میگیره)
ناظم: مگه نمی دونی داخل مدرسه با تلفن صحبت کردن ممنوعه، برو داخل دفتر تا برات منفی بزنم!!!
_ولی خانم؟(با گریه)
برو دفتر!!!!!
(ویو کوک)
داخل شرکت نشسته بودم و داشتم با افرادم نقشه می کشیدم، دیدم ا.ت زنگ زده یکم تعجب کردم و جواب دادم، پشت تلفن گریه میکرد و می خواست بهم چیزی بگه که صدای ناظم مدرسه اومد و گوشی رو از ا.ت گرفت و خاموش کرد.
+جین، من باید برم یه کار مهم برام پیش اومده.
(علامت جین×)
×چرا چیشدع؟؟؟!می خوای منم بیام؟؟!!
+نه لازم نیس، میرم ببینم مدرسه ی دوست دخترم چیشده، زود بر می گردم.
×باشه بای.
+خدافظ.
رفتم از شرکتم بیرون و سوار لامبورگینیم شدم و رفتم سمت مدرسه ی ا.ت.
(خوب در مورد جین بگم که بهترین دوست کوکه و همیشه هوای همدیگرو دارن، دوست دختر جین دوسال پیش بر اثر بیماری سرطان از بین رفت و جین افسرده شد برای همین زیاد با دختر ها حرف نمی زنه)
رفتم جلوی در مدرسه ماشینم رو پارک کردم و رفتم داخل مدرسه، رفتم دیدم یه عالمه دختر پسر دارن حرف می زنن و بازی می کنن، یاد ۱۱ سال پیش افتادم، منظورم بچگی هام بود.
رفتم وسط حیاط و دنبال ا.ت گشتم، نگاه چند نفر رو روی خودم احساس کردم، فهمیدم دخترا دارن بهم نگاه می کنن.
(ویو ا.ت)
رفتم دفتر بعد از یه عالمه تذکر ناظم و منفی خوردن اومدم بیرون و روی نیمکت نشستم، داشتم گریه می کردم که یه بهم لگد زد و موهام رو کشید، معلوم بود کیه...
#بی_تی_اس.
#جونگکوک.
#وی.
#جیمین.
#نامجون.
#جین.
#جی_هوپ.
#شوگا.
¥آخی دختر کوچولو مامان و بابات نیستن بیان نجاتت بدن؟!(با پوزخند)
بلند شدم و سریع یه مشت زدم تو دهنش، افتاد زمین و برای همین دوستاش اومدن سمتم و منو گرفتن زیر لگد...
(۱۰ مین بعد...)
¥ولش کنین ارزش نداره (با غرور)
کل لباسم خاکی شده بود، بدنم هم کلا کبود بود .
_اخ بدنم(با گریه)
یه خنده ی با صدایی کرد و رفت سمت سالن، همهی بچه ها رفته بودن سر کلاس ها ولی من هنوز روی زمین ولو بودم.
یه دفعه ناظم اومد بالا سرم.
ناظم : هی ا.ت، چرا زمین دراز کشیدی بلندشو باید بری سرکلاس الان معلم میاد.
به زور بلند شدم و رفتم سر کلاس و در زدم.
معلم: بفرمایید.
درو باز کردم و به خانم معلم گفتم که خورده بودم زمین و برای همین نتونستم سریع بیام سر کلاس.
اونم بهم گفت برم بشینم کنار نامجون...
نامجون یه خرخون به تمام معنا بود و من اصلا جلوی اون هیچ بودم، سر امتحان ها به درد می خوره.
_سلام
(علامت نامجون @)
@سلام(سرش تو کتاب بود)
نشستم پیشش و کتابم رو آووردم بیرون، خواستم ببینم چی می خونه برای همین یه نگاه غلیظ کرد بهم و منصرف شدم.
_باشه هر جور خودت بخوای.
کتابش رو بست و گذاشت تو کیفش، بهم هم تذکر داد که نزدیکش نشم و دوست ندارم من به عنوان دوست دخترش باشم، اون لحظه می خواستم بزنم زیر خنده آخه خبر نداشت که من شوهر دارم.
@ببین ا.ت، می دونم می خوای من باهات باشم ولی نمیشه.
_وایی، تو تو الان فکر می کنی من ازت خوشم میاد؟!(با خنده)
@پس چی؟!
_امممممم هیچی زنگ آخر می فهمی.
معلم: خوب خوب اعتراف هاتون تموم شد؟!
_@ببخشید خانم(به هم چپ چپ نگاه کردن)
لینا داشت پچ پچ می کرد و می خندید و عصابم رو خورد می کرد.
(پرش زمانی زنگ تفریح....)
رفتم داخل حیاط و خوراکی ای که آجوما برام تو کیفم گذاشته بود رو خوردم، هنوز نصف خوراکیم مونده بود که یه نفر از پشت ازم غاپیدش، برگشتم دیدم لینا با دوستاشن.
_خوراکیم رو پس بده!!!
¥اینو میگی؟!(خوراکی رو انداخت زمین و پاشو گذاشت روش.)
¥من که چیزی نمی بینم(خنده)
همشون بهم خندیدن، من یه قطره اشک از چشمم افتاد ولی خودمو کنترل کردم که دیگه گریه نکنم، دو دقیقه چشمام رو بستم یه دفعه یه نفر از پام گرفت رو کشید و از نیمکت داخل حیاط افتادم پایین، دیدم بازم لینای آشغاله، اومدن سمتم و یه عالمه کتکم زدن.
یه عالمه بدنم خونی و کبود شده بود، برای همین رفتم سمت کلاس تا به کوک زنگ بزنم اون تنها کسی هست که الان می تونه کمکم کنه.
گوشی رو سه تا بوق جواب داد:
+های بیب.
_سلام کوک(دماغش رو می کشه بالا، چون گریه کرده)
+بیب چیزی شده؟! حالت خوبه؟!(با استراب)
_(گریه می کرد و صداش پیشت تلفن می رفت)
+چیزی شده بیب؟!(با داد و استراب)
_کوک(ناظم میاد گوشی رو ازش میگیره)
ناظم: مگه نمی دونی داخل مدرسه با تلفن صحبت کردن ممنوعه، برو داخل دفتر تا برات منفی بزنم!!!
_ولی خانم؟(با گریه)
برو دفتر!!!!!
(ویو کوک)
داخل شرکت نشسته بودم و داشتم با افرادم نقشه می کشیدم، دیدم ا.ت زنگ زده یکم تعجب کردم و جواب دادم، پشت تلفن گریه میکرد و می خواست بهم چیزی بگه که صدای ناظم مدرسه اومد و گوشی رو از ا.ت گرفت و خاموش کرد.
+جین، من باید برم یه کار مهم برام پیش اومده.
(علامت جین×)
×چرا چیشدع؟؟؟!می خوای منم بیام؟؟!!
+نه لازم نیس، میرم ببینم مدرسه ی دوست دخترم چیشده، زود بر می گردم.
×باشه بای.
+خدافظ.
رفتم از شرکتم بیرون و سوار لامبورگینیم شدم و رفتم سمت مدرسه ی ا.ت.
(خوب در مورد جین بگم که بهترین دوست کوکه و همیشه هوای همدیگرو دارن، دوست دختر جین دوسال پیش بر اثر بیماری سرطان از بین رفت و جین افسرده شد برای همین زیاد با دختر ها حرف نمی زنه)
رفتم جلوی در مدرسه ماشینم رو پارک کردم و رفتم داخل مدرسه، رفتم دیدم یه عالمه دختر پسر دارن حرف می زنن و بازی می کنن، یاد ۱۱ سال پیش افتادم، منظورم بچگی هام بود.
رفتم وسط حیاط و دنبال ا.ت گشتم، نگاه چند نفر رو روی خودم احساس کردم، فهمیدم دخترا دارن بهم نگاه می کنن.
(ویو ا.ت)
رفتم دفتر بعد از یه عالمه تذکر ناظم و منفی خوردن اومدم بیرون و روی نیمکت نشستم، داشتم گریه می کردم که یه بهم لگد زد و موهام رو کشید، معلوم بود کیه...
#بی_تی_اس.
#جونگکوک.
#وی.
#جیمین.
#نامجون.
#جین.
#جی_هوپ.
#شوگا.
۱۴.۱k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.