❀part1❀
❀part1❀
یونا ویو:۵سالی میشد که اقای بک هیونگ منو به بردهگی از پروزشگاه اورده اونم به بهونه اینکه منو به فرزند خوندگی قبول کنه
دلم برات سومین تنگ شده بود ۵سال بدون هیچ ردی هیچ حرفی هیچ سراغی زندگی کردم حتی نمیدونم الان درچه حاله چیکار میکنه دلم براش تنگ شده امشب تو خون بک هیونگ پارتی بود و شب سختی در راه برده هاست کار و ظرف و....
داشتم سبد سبزیجات رو جابه جا میکردم که یهو حواسم پرت شد به شونه رئیس( بک هیونگ) خوردم
بک هیونگ: احمق حواست کجاست
یونا: مم ... مم.. معذرت میخوام للل.. لطفا منو ببخشید
بک هیونگ : ببخشید هع بندازینش زیر زمین
یونا:ولم کنید ولم کنید ارباب تروخدا ولم کنید هق ولم کنید
یونا ویو: ادم نمیدونه سرنوشتش خوب یا بده اون لحظه ای که احساس غم تو وجودته یهو یه اتفاق خوشایند میوفته اون موقع که غرق خوشحالی هستی احساس میکنید چقدر خوشبختی که یهو اتفاق بدی میوفته زندگی یه راه طولانی پر پیچ و خمه و کسی از سرنوشت خودش و دیگران خبر نداره ادم فقط یکبار زندگی میکنه
«در افکار غرق شده بودم و اصلا متوجه سروصدا توی عمارت نمیشدم»
(فلش به بک شب)
راوی: شب شده بود و یونا هنوز تو زیر زمین بود و غذا نخورده بود یونا غرق خواب بود تا اینکه ......
(صدا ترمز ماشین)......
بک هیونگ: خوش اومدید چی باعث شده به اینجا بیاد؟
.....: پولامو جور کردی ؟
یوناویو : اون کیه؟
منتظر پارت بعد باشید😅
یونا ویو:۵سالی میشد که اقای بک هیونگ منو به بردهگی از پروزشگاه اورده اونم به بهونه اینکه منو به فرزند خوندگی قبول کنه
دلم برات سومین تنگ شده بود ۵سال بدون هیچ ردی هیچ حرفی هیچ سراغی زندگی کردم حتی نمیدونم الان درچه حاله چیکار میکنه دلم براش تنگ شده امشب تو خون بک هیونگ پارتی بود و شب سختی در راه برده هاست کار و ظرف و....
داشتم سبد سبزیجات رو جابه جا میکردم که یهو حواسم پرت شد به شونه رئیس( بک هیونگ) خوردم
بک هیونگ: احمق حواست کجاست
یونا: مم ... مم.. معذرت میخوام للل.. لطفا منو ببخشید
بک هیونگ : ببخشید هع بندازینش زیر زمین
یونا:ولم کنید ولم کنید ارباب تروخدا ولم کنید هق ولم کنید
یونا ویو: ادم نمیدونه سرنوشتش خوب یا بده اون لحظه ای که احساس غم تو وجودته یهو یه اتفاق خوشایند میوفته اون موقع که غرق خوشحالی هستی احساس میکنید چقدر خوشبختی که یهو اتفاق بدی میوفته زندگی یه راه طولانی پر پیچ و خمه و کسی از سرنوشت خودش و دیگران خبر نداره ادم فقط یکبار زندگی میکنه
«در افکار غرق شده بودم و اصلا متوجه سروصدا توی عمارت نمیشدم»
(فلش به بک شب)
راوی: شب شده بود و یونا هنوز تو زیر زمین بود و غذا نخورده بود یونا غرق خواب بود تا اینکه ......
(صدا ترمز ماشین)......
بک هیونگ: خوش اومدید چی باعث شده به اینجا بیاد؟
.....: پولامو جور کردی ؟
یوناویو : اون کیه؟
منتظر پارت بعد باشید😅
۲.۷k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.