رمان خدمتکار من پارت چهارده
کلید ویلا رو داشتم در باز کردم رفتم تو. متین و ندا هنوز خواب بودن صبحونه رو اماده کردم خودمم خوردم. متین و ندا بیدار شدن متین گفت:دیشب نبودی ویلا چرا. نیکا:عه سلام اقا دزدیده بودنم. متین:چییی وادافاک ندا:اسکل کردی؟ نیکا:نه به خدا و کل ماجرا براشون گفتم. متین:اینجا امنیت نداره اصن که. ندا:وایی متین اگر یدفعه واقعا خودمو دزدیدن چیی. متین:عزیزم نگران نباش خودم یکاری میکنم. بعد رفتن صبحونشونو خوردن من داشتم ظرفارو میشستم که دیدم متین تو حیاط داره با تلفن حرف میزنه کارم که تموم شد دیدم چند تا ماشین پلیس و مامور اومدن دم خونه با خودم گفتم:یا ابلفظل یعنی چی شده که اینا ریختن اینجا. رفتم تو حیاط ندام اومد تو حیاط متین گفت:برای اینکه خونه امنیت داشته باصه تایمی که ابنجابیم این مامورا و ماشینای پلیس اینجا هستن. ندا:وایی مرسی که به فکر امنیتمی عشقم و پرید بغل متین(امنیتت بخوره تو سرت) من ی نگاهی به ماشینا و اینا انداختم و بعدشم رفتم تو اتاقم. یکم که استراحت کردم رفتم بیرون یکم کار انجام دادم که زنگ در خورد رفتم باز کردم دیدم بچه هان. با ذوق درو باز کردم و بهشون گفتم:سلام بفرمایید داخل خیلی خوش اومدین. بچه ها اومدن داخل ویلا ممد به متین گفت:باکلاس شدین دم خونتوت پلیس ملیس هست امنیت حسابی دارید. متین:خوب وقتی خانومم در خطر دزدیده شدنه بایدم امنیتو بقرار کنم. امیر:چی دزدیده شدن؟ متین:اره حالا بعدا قصیشو براتون میگم. من رفتم تو اشپزخونه و یکم خوراکی براشون بردم وقتی داشتم برمیگشتم که برم اتاقم عسلم باهام اومد. عسل:اوم اتاقت کجاست میخام یکم باهات گپ بزنم. نیکا:عسلم دنبالم بیا. رفتم تو اتاق من درم بستیم. عسل:اینجا چه کوچولو و دنجه. نیکا:اره خودم خیلی دوسش دارم. عسل:میگم واقعا دزدیده بودنت؟ نیکا:اره بیا بشین برات تعریف کنم. نشستیم رو تختم و کل ماجرا براش گفتم. عسل:وایی خاک به سرم ولی خداروشکر بلایی سرت نیومد سالمی. نیکا:اره خداروشکر.
۱۶.۸k
۰۶ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.