پارت بیست و شش
سارا*
امروز قرار بود مهدي به حرف اون آدم ربا گوش کنه و به اون مهمونی کذایی بره!خودشم میدونست که رفتنش خیلی میتونه پر خطر باشه ولی به خاطر دخترمون باید میرفت!الکس از یه ساعت پیش رفته بود تا آمار خونشونو در بیاره ولی هنوز برنگشته بود...ثانیه ها به کندي میگذشت ..من فقط منتظر تماس دوباره ي اون آدم بودم
که.. با صداي تلفن به تندي از جام بلند شدم و نزاشتم کسی جواب بده و خودم اول از همه حرف زدم:الو؟ من منتظر شنیدن صداي آدم ربا بودم ولی در کمال تعجب صداي گریون شیوا پشت خط بود:الو نیکی؟
_بله شیوا من مادر نیکیم!
شیوا:اوه سلام خاله جون نیکی نیست؟
_نه خونه نیست چطور؟تو خوبی؟چرا گریه میکنی؟
شیوا:اصلا خوب نیستم!خاله جون به نیکی بگید این رسمشه؟باید براي نامزدي بهترین دوستش نیاد؟؟این چه
وضعشه آخه؟
_شرمنده دخترم نیکی یادش بود تا دیروز میگفت میخوام برم ولی امروز مجبور شد بره بیرون!حتما خودشو
میرسونه تو ناراحت چی هستی؟
شیوا:دیگه بگید نیاد!نامزدیمون بهم خورده
_اي واي چرا؟
شیوا دیگه صداي گریش در اومده بود و منم هر لحظه داشتم نگران تر میشدم که گفت:خونمون آتیش گرفته!
و دوباره زد زیر گریه..!
_واي خدایا!چرا اخه؟چجوري؟
شیوا:نمیدونم انگار تو خونمون یه بمب گذاشتن و زمانش براي شب بوده ولی انگار یکی دست کاریش کرده که الان ترکیده خدا رو شکر اتفاقی براي کسی نیفتاده!
_الهی عزیزم..باز خدا رو شکر کنید که براي کسی اتفاقی نیفتاده..دلیلش چی بوده؟آخه چرا باید بمب تو خونه
ي شما بزارن؟شیوا:ممنون..هنوز معلوم نیست احتمالا یکی از رقیباي بابام این کارو کرده باز نمیدونم..(یکم مکث کرد و ادامه داد)خب خاله جون کاري نداري؟زنگ زدم که به نیکی بگم نیاد همین!سلام منو به برسونید..خدانگه دار
_باشه دخترم خداحافظ
بعد از قطع کردن گوشی رو به چشماي پرسشگر مامان و مهدي گفتم:شیوا بود!همین که سرنخ رو پولاي باباشه!
مهدي:خب چی گفت؟
_خونشون آتیش گرفته..
مامان:چـــی؟
_یکی تو خونشون بمب گذاشته!بمب مال شب بوده ولی یکی دست کاري کرده و الان ترکیده!
مهدي:یعنی کار کی میتونه باشه؟
هر سه مکث کردیم که مامان گفت:شمام به همون چیزي که من فکر میکنم فکر میکنید؟
_نمیدونم،به نظر من که کاره همین آدم ربا بوده و .. مهدي:و میخواسته یه جوري برنامه ریزي کنه و بندازه گردن من!
_شاید..پس با این اوضاع کی نقشه هاشو بهم ریخته؟مگه به کس دیگه هم خبر داده؟
مهدي:شاید با کسی همدسته!
_نمیدونم شاید..این الکس چی شد پس؟
مهدي:حتما اونم فهمیده خونه آتیش گرفته زیاد نتونسته آمار بگیره
یه آه کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:این قضیه کِی میخواد تموم شه؟ با چشماي اشکیم به عکس نیکی که رو دیوار بود نگاه کردم!دخترم برگرد پیشم...
*
*مسیح
کلافه سرمو تو دستام گرفتم و شقیقمو فشار دادم...خب الان چیکار کنم؟اون بمب لعنتی چرا ترکید؟هر چی فکر کردم هیچی به هیچی دیگه ذهنم قد نمیداد!اولین تصمیمم این بود که گوشیمو خاموش کنم و خط خودمو
بندازم که دوستام و بقیه دارن!اول باید یه فکري به حال پولا کنم!باید یه نقشه ي دیگه بکشم اینجوري نمیشه،رفتم یه دوش بگیرم بلکه آروم شم و همینطور هم شد و حالم کمی بهتر شد...از حموم که بیرون اومدم
امروز قرار بود مهدي به حرف اون آدم ربا گوش کنه و به اون مهمونی کذایی بره!خودشم میدونست که رفتنش خیلی میتونه پر خطر باشه ولی به خاطر دخترمون باید میرفت!الکس از یه ساعت پیش رفته بود تا آمار خونشونو در بیاره ولی هنوز برنگشته بود...ثانیه ها به کندي میگذشت ..من فقط منتظر تماس دوباره ي اون آدم بودم
که.. با صداي تلفن به تندي از جام بلند شدم و نزاشتم کسی جواب بده و خودم اول از همه حرف زدم:الو؟ من منتظر شنیدن صداي آدم ربا بودم ولی در کمال تعجب صداي گریون شیوا پشت خط بود:الو نیکی؟
_بله شیوا من مادر نیکیم!
شیوا:اوه سلام خاله جون نیکی نیست؟
_نه خونه نیست چطور؟تو خوبی؟چرا گریه میکنی؟
شیوا:اصلا خوب نیستم!خاله جون به نیکی بگید این رسمشه؟باید براي نامزدي بهترین دوستش نیاد؟؟این چه
وضعشه آخه؟
_شرمنده دخترم نیکی یادش بود تا دیروز میگفت میخوام برم ولی امروز مجبور شد بره بیرون!حتما خودشو
میرسونه تو ناراحت چی هستی؟
شیوا:دیگه بگید نیاد!نامزدیمون بهم خورده
_اي واي چرا؟
شیوا دیگه صداي گریش در اومده بود و منم هر لحظه داشتم نگران تر میشدم که گفت:خونمون آتیش گرفته!
و دوباره زد زیر گریه..!
_واي خدایا!چرا اخه؟چجوري؟
شیوا:نمیدونم انگار تو خونمون یه بمب گذاشتن و زمانش براي شب بوده ولی انگار یکی دست کاریش کرده که الان ترکیده خدا رو شکر اتفاقی براي کسی نیفتاده!
_الهی عزیزم..باز خدا رو شکر کنید که براي کسی اتفاقی نیفتاده..دلیلش چی بوده؟آخه چرا باید بمب تو خونه
ي شما بزارن؟شیوا:ممنون..هنوز معلوم نیست احتمالا یکی از رقیباي بابام این کارو کرده باز نمیدونم..(یکم مکث کرد و ادامه داد)خب خاله جون کاري نداري؟زنگ زدم که به نیکی بگم نیاد همین!سلام منو به برسونید..خدانگه دار
_باشه دخترم خداحافظ
بعد از قطع کردن گوشی رو به چشماي پرسشگر مامان و مهدي گفتم:شیوا بود!همین که سرنخ رو پولاي باباشه!
مهدي:خب چی گفت؟
_خونشون آتیش گرفته..
مامان:چـــی؟
_یکی تو خونشون بمب گذاشته!بمب مال شب بوده ولی یکی دست کاري کرده و الان ترکیده!
مهدي:یعنی کار کی میتونه باشه؟
هر سه مکث کردیم که مامان گفت:شمام به همون چیزي که من فکر میکنم فکر میکنید؟
_نمیدونم،به نظر من که کاره همین آدم ربا بوده و .. مهدي:و میخواسته یه جوري برنامه ریزي کنه و بندازه گردن من!
_شاید..پس با این اوضاع کی نقشه هاشو بهم ریخته؟مگه به کس دیگه هم خبر داده؟
مهدي:شاید با کسی همدسته!
_نمیدونم شاید..این الکس چی شد پس؟
مهدي:حتما اونم فهمیده خونه آتیش گرفته زیاد نتونسته آمار بگیره
یه آه کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:این قضیه کِی میخواد تموم شه؟ با چشماي اشکیم به عکس نیکی که رو دیوار بود نگاه کردم!دخترم برگرد پیشم...
*
*مسیح
کلافه سرمو تو دستام گرفتم و شقیقمو فشار دادم...خب الان چیکار کنم؟اون بمب لعنتی چرا ترکید؟هر چی فکر کردم هیچی به هیچی دیگه ذهنم قد نمیداد!اولین تصمیمم این بود که گوشیمو خاموش کنم و خط خودمو
بندازم که دوستام و بقیه دارن!اول باید یه فکري به حال پولا کنم!باید یه نقشه ي دیگه بکشم اینجوري نمیشه،رفتم یه دوش بگیرم بلکه آروم شم و همینطور هم شد و حالم کمی بهتر شد...از حموم که بیرون اومدم
۷.۸k
۲۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.