سلام دوستای گلم قبل از اینکه ادامه داستان رو بزارم اومدم
سلام دوستای گلم قبل از اینکه ادامه داستان رو بزارم اومدم ازتون بابت حمایت ها و کامنت های خوبتون تشکر کنم و اینکه بهم کلی انرژی دادید ممنونم✨😇
Part³⁴
ا.ت ویو:
با صدا زدن های متداوم به خودم اومدم
کوک:نظرت چیه
ا.ت:درمورد چی
جونگ کوک چشماش رو محکم بست گفت
کوک:برای مهمونی حاضری باهام بیایی
بدون کمی درنگ سریع قبول کردم جونگ کوک سری تکون داد گفت
کوک:برای فردا شب برات لباس هماهنگ شده میفرستم
هماهنگ شده؟.جونگ کوک از جاش بلند شد و رفت سمت در دستگیره رو گرفت و کشید و از اتاق رفت بیرون با حس خوشحالی رفتم تو تخت..جمله ای که بهم گفت توی سرم میچرخید لبخندی زدم و به خواب فرو رفتم
صبح روز بعد ندیمه ها با چند تا جعبه وارد اتاق شدن..در یکی از جعبه هارو باز کردم یه لباس به شدت زیبا داخلش بود از توی جعبه بیرونش اوردم و برندازش کردم مشکی و زیبا..تا شب کلی استرس داشتم..قبل از اماده شدنم رفتم دوش گرفتم و اومدم تا حاضر بشم..ارایشی متناسب با لباسم انجام دادم و موهامو حالت دادم سمت جعبه رفتم و لباس رو دراوردم و پوشیدمش نگاهی از توی اینه به خودم انداختم زیبا و جذاب..بقیه وسایل هم از داخل جعبه بیرون اوردم..نگاهی بهشون انداختم هر کسی این هارو انتخاب کرده واقعا خوش سلیقس..کفش های مشکی که روی بندش نگین کار شده بود رو پوشیدم..کت خز سفید و نرم رو توی دستم گرفتم که موقع رفتن بپوشمش و در اخر کیف مشکی رو برداشتم..موقع برداشتن کیف جعبه کوچیک مخملی مشکی نظرم رو جلب کرد کیف و کتم رو گذاشتم کنار جعبه رو برداشتم..درش رو باز کردم یه ست جواهر گل شبدر بود مثل اون ستی که قبل از اومدنم به اینجا پوشیده بودمشون با این تفاوت که این مشکی بود و اون سفید...از داخل جعبه بیرون اوردمشون و رفتم سمت اینه که بپوشمشون گوشواره رو انداختم و درگیر دستبندم بودم که در اتاق به صدا دراومد
ا.ت:بیا داخل
در باز شد و جونگ کوک وارد اتاق شد..خیلی جذاب و شیک شده بود یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود و توی دستش یه پالتوی مشکی بود..بس بگو منظورش از هماهنگ شده چی بود لباس های دوتامون مشکی بود..همون جور که براندازش میکردم نگاهم افتاد تو نگاهش و گفت
کوک:نباید به کسی اینجوری زل بزنی
لبمو گزیدم و نگاهمو ازش گرفتم و دوباره مشغول بستن دستبند شدم که با چند قدم بلند خودش رو بهم رسوند دستبندُ از دستم کشید و دور دستم بست از تماس انگشتاش با پوستم حس عجیبی درونم شکل گرفت بعد از بستن دستبند رو کرد به میز و گردندبند رو برداشت و قفلش رو باز کرد
کوک:مو هاتو بزن کنار
به خواسته خودش موهامو یه طرف سرم جمع کردم تا گردنبند رو ببنده نفس های داغش به گردنم میخور و باعث شد همون حس بیاد سراغم بیاد بعد از بستن گردن بند موهامو مرتب کردم و چرخیدم سمتش که..
لایک و کامنت:۱۵
Part³⁴
ا.ت ویو:
با صدا زدن های متداوم به خودم اومدم
کوک:نظرت چیه
ا.ت:درمورد چی
جونگ کوک چشماش رو محکم بست گفت
کوک:برای مهمونی حاضری باهام بیایی
بدون کمی درنگ سریع قبول کردم جونگ کوک سری تکون داد گفت
کوک:برای فردا شب برات لباس هماهنگ شده میفرستم
هماهنگ شده؟.جونگ کوک از جاش بلند شد و رفت سمت در دستگیره رو گرفت و کشید و از اتاق رفت بیرون با حس خوشحالی رفتم تو تخت..جمله ای که بهم گفت توی سرم میچرخید لبخندی زدم و به خواب فرو رفتم
صبح روز بعد ندیمه ها با چند تا جعبه وارد اتاق شدن..در یکی از جعبه هارو باز کردم یه لباس به شدت زیبا داخلش بود از توی جعبه بیرونش اوردم و برندازش کردم مشکی و زیبا..تا شب کلی استرس داشتم..قبل از اماده شدنم رفتم دوش گرفتم و اومدم تا حاضر بشم..ارایشی متناسب با لباسم انجام دادم و موهامو حالت دادم سمت جعبه رفتم و لباس رو دراوردم و پوشیدمش نگاهی از توی اینه به خودم انداختم زیبا و جذاب..بقیه وسایل هم از داخل جعبه بیرون اوردم..نگاهی بهشون انداختم هر کسی این هارو انتخاب کرده واقعا خوش سلیقس..کفش های مشکی که روی بندش نگین کار شده بود رو پوشیدم..کت خز سفید و نرم رو توی دستم گرفتم که موقع رفتن بپوشمش و در اخر کیف مشکی رو برداشتم..موقع برداشتن کیف جعبه کوچیک مخملی مشکی نظرم رو جلب کرد کیف و کتم رو گذاشتم کنار جعبه رو برداشتم..درش رو باز کردم یه ست جواهر گل شبدر بود مثل اون ستی که قبل از اومدنم به اینجا پوشیده بودمشون با این تفاوت که این مشکی بود و اون سفید...از داخل جعبه بیرون اوردمشون و رفتم سمت اینه که بپوشمشون گوشواره رو انداختم و درگیر دستبندم بودم که در اتاق به صدا دراومد
ا.ت:بیا داخل
در باز شد و جونگ کوک وارد اتاق شد..خیلی جذاب و شیک شده بود یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود و توی دستش یه پالتوی مشکی بود..بس بگو منظورش از هماهنگ شده چی بود لباس های دوتامون مشکی بود..همون جور که براندازش میکردم نگاهم افتاد تو نگاهش و گفت
کوک:نباید به کسی اینجوری زل بزنی
لبمو گزیدم و نگاهمو ازش گرفتم و دوباره مشغول بستن دستبند شدم که با چند قدم بلند خودش رو بهم رسوند دستبندُ از دستم کشید و دور دستم بست از تماس انگشتاش با پوستم حس عجیبی درونم شکل گرفت بعد از بستن دستبند رو کرد به میز و گردندبند رو برداشت و قفلش رو باز کرد
کوک:مو هاتو بزن کنار
به خواسته خودش موهامو یه طرف سرم جمع کردم تا گردنبند رو ببنده نفس های داغش به گردنم میخور و باعث شد همون حس بیاد سراغم بیاد بعد از بستن گردن بند موهامو مرتب کردم و چرخیدم سمتش که..
لایک و کامنت:۱۵
۶.۴k
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.