part ❷❾🦭👩🦯
بورام « یونگی دونده خوبی بود.... هر چی میدویدم باز صدای قدم هاش به گوشم میرسید... حالا که توی شرکت تنها شده بودیم راحتر بودیم... یونگی اون رئیس خشک و سرد نبود و عین بچگی هامون دنبال هم اوفتاده بودیم.... با کشیده شدن کلاه هودیم کلا توی آغوش یونگی فرو رفتم و قلبم به تلاطم اوفتاد .... چشمام رو بستم و درحالی که نفس نفس میزدم گفتم « هی قبول.... نیست... *نفس... کلاه هودیم رو کشیدی
یونگی « قبلا یه بار گفته بودم خنده با لب های من همخونی نداره اما این خواهر و برادر با ورودشون به زندگیم فصل جدیدی رو برای یونگی غمگین ساختن.... هر وقت با اونا بودم یونگی کوچولوی درونم بیرون میومد و با لبخند ازشون پذیرایی میکرد.... موهایی که جلوی دیدم رو گرفته بود با تکون دادن سرم کنار زدم و طبق عادت همیشگی شقیقه ی بورام رو بوسیدم..... قبول کن باختی خرگوش کوچولو! در ظمن فعالیت زیاد برای قلبت خوب نیست پس ادامه ندی به نفعته!
بورام « عه نه بابا! ببین یه بار دیگه بریم ببین کی برنده اس
یونگی « با ویبره رفتن گوشیم همونطور که بورام توی آغوشم بود تماس رو وصل کردم! جانم مادر
مادر یونگی « هی بچه کجایی؟ میدونی ساعت چنده؟ 10 شب هاااا تا کی میخواهی توی اون شرکت بمونی
یونگی « اوه ببخشید مادر گذر زمان از دستمون در رفت... با قطع شدن تماس دست بورام رو گرفتم و همون طور که میرفتیم داخل گفتم « خب تصفیه حساب ما میمونه برای بعد چون دیره و همه دیشب دیر خوابیدیم....
بورام « پس اعتراف میکنی کم اوردی
یونگی « بورام داری پا رو دم شیر میزاری هااااا
بورام « میدونی که عاشق این کارم....
جیهوپ « کمی بعد وسایل رو جم و جور کردیم و فقط منتظر یونگی و بورام بودیم
کوک « هی هوسوکا همو تیکه تیکه نکنن؟
جیهوپ « نه بابا الان میان....
بورام « ما اومدیممممم
وئول « ساعت دهه دیگه پاشین بریم
بورام « رفتم کیفم رو بردارم که با یه میس کال از جلیسا روبه رو شدم... همون موقع وارد پیامک ها شدم و با خوندن محتویات پیام اخمام تو هم رفت...
((ربکا الان توی بار *** الان فهمیدم قاچاقی هم هست))
بورام « نمیدونستم برم یا نرم! مطمئن بودم یا رفتنم دوباره یونگی و جیهوپ عصبانی میشن.... توی فکر بودم که دستی دور کمرم حلقه شد و بعد صدای بم و عصبی یونگی به گوشم رسید
یونگی « مگه قرار نشد دیگه پیگیر این ماجرا نباشی بورام؟
بورام « آ.. ی.. یونگی
یونگی « بخواهی به این لجبازی هات ادامه بدی کلاهمون میره تو هم ها!
جیهوپ « چیزی شده بچه ها؟
یونگی « نه.... هوسوکا تو برو من با بورام کار دارم
جیهوپ « اوه... امیدوارم دوباره دعوا نکنید....
بورام « نگران نباش اوپا
_بعد از رفتن بچه ها پالتوی خودش و بورام رو برداشت و از شرکت خارج شدن.... بورام فکر میکرد قراره برن خونه
یونگی « قبلا یه بار گفته بودم خنده با لب های من همخونی نداره اما این خواهر و برادر با ورودشون به زندگیم فصل جدیدی رو برای یونگی غمگین ساختن.... هر وقت با اونا بودم یونگی کوچولوی درونم بیرون میومد و با لبخند ازشون پذیرایی میکرد.... موهایی که جلوی دیدم رو گرفته بود با تکون دادن سرم کنار زدم و طبق عادت همیشگی شقیقه ی بورام رو بوسیدم..... قبول کن باختی خرگوش کوچولو! در ظمن فعالیت زیاد برای قلبت خوب نیست پس ادامه ندی به نفعته!
بورام « عه نه بابا! ببین یه بار دیگه بریم ببین کی برنده اس
یونگی « با ویبره رفتن گوشیم همونطور که بورام توی آغوشم بود تماس رو وصل کردم! جانم مادر
مادر یونگی « هی بچه کجایی؟ میدونی ساعت چنده؟ 10 شب هاااا تا کی میخواهی توی اون شرکت بمونی
یونگی « اوه ببخشید مادر گذر زمان از دستمون در رفت... با قطع شدن تماس دست بورام رو گرفتم و همون طور که میرفتیم داخل گفتم « خب تصفیه حساب ما میمونه برای بعد چون دیره و همه دیشب دیر خوابیدیم....
بورام « پس اعتراف میکنی کم اوردی
یونگی « بورام داری پا رو دم شیر میزاری هااااا
بورام « میدونی که عاشق این کارم....
جیهوپ « کمی بعد وسایل رو جم و جور کردیم و فقط منتظر یونگی و بورام بودیم
کوک « هی هوسوکا همو تیکه تیکه نکنن؟
جیهوپ « نه بابا الان میان....
بورام « ما اومدیممممم
وئول « ساعت دهه دیگه پاشین بریم
بورام « رفتم کیفم رو بردارم که با یه میس کال از جلیسا روبه رو شدم... همون موقع وارد پیامک ها شدم و با خوندن محتویات پیام اخمام تو هم رفت...
((ربکا الان توی بار *** الان فهمیدم قاچاقی هم هست))
بورام « نمیدونستم برم یا نرم! مطمئن بودم یا رفتنم دوباره یونگی و جیهوپ عصبانی میشن.... توی فکر بودم که دستی دور کمرم حلقه شد و بعد صدای بم و عصبی یونگی به گوشم رسید
یونگی « مگه قرار نشد دیگه پیگیر این ماجرا نباشی بورام؟
بورام « آ.. ی.. یونگی
یونگی « بخواهی به این لجبازی هات ادامه بدی کلاهمون میره تو هم ها!
جیهوپ « چیزی شده بچه ها؟
یونگی « نه.... هوسوکا تو برو من با بورام کار دارم
جیهوپ « اوه... امیدوارم دوباره دعوا نکنید....
بورام « نگران نباش اوپا
_بعد از رفتن بچه ها پالتوی خودش و بورام رو برداشت و از شرکت خارج شدن.... بورام فکر میکرد قراره برن خونه
۱۷۰.۱k
۱۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.