You love a vampire : part 2 (6)
سوهو: اینارو ببین😁😀...کم کم داشتم فراموششون میکردم...کجا پیداشون کردی؟
_زیر تختم ...خیلی ناگهانی
لبخندی روز لبای سوهو نشست
_اوپا...من واقعا شرمندتم بخاطر دیروز و روز قبلش من واقعا معذرت میخوام
سوهو جعبه رو زمین گذاشت و بغلش کرد
سوهو: لیلی...تو هم باید منو ببخشی...منم باهات خیلی بد رفتاری کردم...منو میبخشی لیلی؟
_معلومه که میبخشم...تو بهترین اوپای دنیایی
سوهو: تو هم بهترین خوهر کوچولویی
_اوپا....میشه که منو تو باهم بریم و به مردمی که مشکل دارن کمک کنیم
سوهو یاد گذشتش افتاد. این کارو همیشه با مادرشون میکردن هر چهارتاشون باهم میرفتن به شهر به مردمی که وضعیت مالی یا مشکلی تو زندگیشون داشتن کمک میکردن . سوهو از فکر بیرون اومد و گفت:
البته که میتونیم...برو حاضر شو
لیلی از خوشحالی ذوق کرد و با سرعت به سمت اتاقش رفت. سوهو میخندید و سرش رو تکون میداد
سوهو: از دست تو وروجک...هیچ وقت نمیخوای بزرگ بشی
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
به شهر رسیدن مردم در حال فروش وسایل مختلف در مغازه هاشون بودن خیلی هام توی خونهاشون بودن بچه های کوچولو میدوعیدن و بازی میکردن
لیلی نگاهش به یه زن بود که یه چیزی توی بغلش بود رفت کنارش:
_سلام
زن: او خدای من پرنسس
تعظیم کرد
لیلی لبخندی زد و پرسید : این چیه توی دستت
زن چیزی رو که در دست داشت و نشونش داد . یه نوزاد بود نوزادی با صورت گرد و سفید و لب های کوچولو لیلی عاشق بچه ها بود و با دیدن این نوزاد دست روی گونه های نوزاد کشید این کارش باعث شد که توی خواب لبخند بزنه
_خدایا چقدر بامزست
_زن: ممنونم پرنسس😊
_تو مشکلی توی زندگیت نداری؟
زن: پرنسس...اگر یه روز من نبودم شما...از بچه ی من مواظبت میکنید؟
_من با تمام وجود از این فرشته کوچولو مواظبت میکنم...اما برای چی بمیری؟
زن: من یه بیماری دارم که خیلی نمیتونم دووم بیارم اما تا جایی که بتونم از دخترم مواظبت میکنم
_پس دختره...اسمش چیه؟
زن: سوفیا
_و...همینطور اسم خودت؟
زن: من ماریا هستم بانو
_ ماریا...😊...خیلی خوشحال شدم دیدمت
زن: منم همینطور بانو
لیلی لبخندی زد و رفت
_زیر تختم ...خیلی ناگهانی
لبخندی روز لبای سوهو نشست
_اوپا...من واقعا شرمندتم بخاطر دیروز و روز قبلش من واقعا معذرت میخوام
سوهو جعبه رو زمین گذاشت و بغلش کرد
سوهو: لیلی...تو هم باید منو ببخشی...منم باهات خیلی بد رفتاری کردم...منو میبخشی لیلی؟
_معلومه که میبخشم...تو بهترین اوپای دنیایی
سوهو: تو هم بهترین خوهر کوچولویی
_اوپا....میشه که منو تو باهم بریم و به مردمی که مشکل دارن کمک کنیم
سوهو یاد گذشتش افتاد. این کارو همیشه با مادرشون میکردن هر چهارتاشون باهم میرفتن به شهر به مردمی که وضعیت مالی یا مشکلی تو زندگیشون داشتن کمک میکردن . سوهو از فکر بیرون اومد و گفت:
البته که میتونیم...برو حاضر شو
لیلی از خوشحالی ذوق کرد و با سرعت به سمت اتاقش رفت. سوهو میخندید و سرش رو تکون میداد
سوهو: از دست تو وروجک...هیچ وقت نمیخوای بزرگ بشی
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
به شهر رسیدن مردم در حال فروش وسایل مختلف در مغازه هاشون بودن خیلی هام توی خونهاشون بودن بچه های کوچولو میدوعیدن و بازی میکردن
لیلی نگاهش به یه زن بود که یه چیزی توی بغلش بود رفت کنارش:
_سلام
زن: او خدای من پرنسس
تعظیم کرد
لیلی لبخندی زد و پرسید : این چیه توی دستت
زن چیزی رو که در دست داشت و نشونش داد . یه نوزاد بود نوزادی با صورت گرد و سفید و لب های کوچولو لیلی عاشق بچه ها بود و با دیدن این نوزاد دست روی گونه های نوزاد کشید این کارش باعث شد که توی خواب لبخند بزنه
_خدایا چقدر بامزست
_زن: ممنونم پرنسس😊
_تو مشکلی توی زندگیت نداری؟
زن: پرنسس...اگر یه روز من نبودم شما...از بچه ی من مواظبت میکنید؟
_من با تمام وجود از این فرشته کوچولو مواظبت میکنم...اما برای چی بمیری؟
زن: من یه بیماری دارم که خیلی نمیتونم دووم بیارم اما تا جایی که بتونم از دخترم مواظبت میکنم
_پس دختره...اسمش چیه؟
زن: سوفیا
_و...همینطور اسم خودت؟
زن: من ماریا هستم بانو
_ ماریا...😊...خیلی خوشحال شدم دیدمت
زن: منم همینطور بانو
لیلی لبخندی زد و رفت
۴.۲k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.